داستان عزیز جان
قسمت هشتادم
بخش دوم
همون جا که وایساده بودم , رومو کردم به اون دو تا و گفتم : ببخشید می خواستم بگم من بچمو آوردم اینجا تا خداشناس بشه و درس آدمی بخونه ... اینجا هر کاری می کنن برای خداست ... اما اگر جایی توش غیبت و تهمت باشه , ملائک تا چهل روز از اون خونه رد نمی شن ( اینم از ربابه یاد گرفته بودم ) ... نکنین خانم ها ... به حال نرگس و اوس عباس و یا هیچ کس دیگه فرقی نمی کنه تو چی بگی ولی این مجلس روحانی رو با شیطون آشتی میدی و از فرشته دور می کنی ... اومدی اینجا ثواب کنی ؟ می خوای بری بهشت ؟ چپس مواظب حرف زدنت باش ، مواظب قضاوتت باش ... خونه ی عزیز خانم رو کثیف نکن ... غیبت و تهمت از گناهایی که به همه ضرر می رسونه , برای همین خدا نمی بخشه ... حالا خود دانی ...
من نرگس گلکارم , زن اوس عباس ... هر چی می خواین بگین همین الان به خودم بگین ... من جواب همه رو میدم ... ولی پشت سر کسی حرف نزنین که شیطون میارین اینجا ، همین …
بعد خودم از اتاق زدم بیرون ...
ازخودم خوشم اومد ... خیلی قوی و محکم بودم ... گریه نکردم با اینکه دلم خیلی می خواست ... نگذاشتم اونا ضعف منو ببینن ... اگه حرف نمی زدم غم باد می گرفتم ….
داشتم می رفتم که خانم حسینی گفت : براش صلوات بفرستین ...
عزیز خانم دنبالم اومد که : چی شده نرگس جون ؟
گفتم : داشتن غیبت می کردن ... خیلی بد ... منم نتونستم بذارم مجلس شما رو خراب کنن ... نه به خاطر خودم , ميگن ملائک تا چهل روز تو مجلس شما نمیان ( از اون به بعد بارها و بارها از زبون خانم حسینی شنیدم که این حرف منو به عنوان حقیقت به خورد مردم داده بود ... منم تو دلم گفتم آخه بابا تو از کجا می دونی ؟ )
خانم حسینی هم اومد ... دست هاشو باز کرد و گفت : بیا بوست کنم ... چهل ساله این کارمه ولی نتونسته بودم این جوری محکم و اثرگذار حرف بزنم ... آفرین به تو ...
خلاصه اون جلسه , انگار منو به عنوان کسی که می تونه حرف بزنه و نصیحت کنه و در مورد هر چیزی نظر بده, شناختن ... ولی من خودم می دونستم اون جوری نیستم ... اما همیشه سعی کردم تا اینو برای خودم نگه دارم و واقعا جراتم بیشتر شد ...
عزیز خانم برای تمام کارهاش از من می خواست کمکش کنم ... اون زن نیکوکاری بود و دائماً مشغول جهاز و سیسمونی درست کردن بود و برای خیاطی به من نیاز داشت ... منم تا اونجا که می تونستم می دوختم و تحویلش می دادم ...
گاهی منم تو مجلس هاش شرکت می کردم ولی راستش طاقت من تو این جور مجلس ها کم بود ...
از این که می دیدم اون همه زن هر کس هر چی میگه قبول می کنن , رنج می بردم ولی من اینجوری نبودم تا چیزی به عقلم درست درنمیومد قبول نمی کردم و بدتر از اون اینکه نمی تونستم ساکت بشینم ...
ولی کوکب یک سال به اون کلاس ها رفت ...
با اینکه اعتقادی به خرافات نداشتم ولی چون خودم خیلی دوست داشتم قرآن رو یاد بگیرم گذاشتم تو اون جلسات شرکت کنه و اون روز به روز مذهبی تر می شد و متاسفانه از ما فاصله می گرفت ….
اوس عباس تقریبا هر شب به حبس صدا که همون گرامافون بود گوش می داد و منم بی اندازه دوست داشتم ... کوکب هم همیشه علاقه ی زیادی به اون نشون می داد ولی کم کم ما رو نصحیت می کرد و به قول خودش امر به معروف می کرد ... ما هم که نمی تونستیم از اون بچه حرف شنوی داشته باشیم , کار خودمون می کردیم ...
یک روز که اون رفته بود جلسه , من صفحه ی جدیدی که اوس عباس خریده بود رو گذاشتم و نشستم به خیاطی ...
اون می خوند
مرغ سحر ناله سر کن ….. داغ مرا تازه تر کن …….
و وقتی می گفت بلبل پربسته ز کنج قفس در آ …
من نمی تونستم جلوی اشکمو بگیرم ... خودمم نمی دونستم چرا این آهنگ منو یاد رجب می نداخت ... در صورتی که هیچ ربطی هم نداشت ولی من اون بلبل رو رجب می دونستم که از دستم رفته بود و حالا گریه نکن کی گریه کن ...
یه دفعه دیدم کوکب بالای سرم وایساده ... راستش من از اون ترسیدم ...
پریدم بالا و گفتم : بچه زَهره ترکم کردی ... چه خبرته این جوری بالای سر من وایسادی ؟
دستشو زد به کمرش که : باریکلا عزیز جان ... اون وقت میگی آقا جون دلش می خواد که شما گوش می کنی ...
با دست بهش اشاره کردم بیا تو بغلم ... کنارم نشست و بهش گفتم : یه کم گوش کن ... یاد کی میفتی ؟ اونم گوش داد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت : یاد آقا جون ؟
گفتم : نه بابا ... اون که گریه نداره یه جورایی ام خنده داره … خوب فکر کن …
گفت : یاد زهرا ؟
گفتم : نه بابا ... زهرا برای چی؟!!! گوش کن ….
گفت : یاد خان باجی ……
گفتم : ای بابا , تو چقدر پرتی بچه ... یاد رجب ... یادته چقدر مظلوم بود ؟ چقدر آقا بود ؟ حتی یک بار بهش نگفتیم نکن … همه کارش خوب بود ...
کوکب گفت : عزیز جان الهی بمیرم برات ... دلت گرفته بود اینو گذاشتی ؟ ولی گناه می کنی و خدا ازت نمی گذره …
گفتم : نگذره ... بعد چی میشه ؟
دستشو گاز گرفت و گفت : تو رو خدا عزیز جان کفر نگو …
خندم گرفت و گفتم : مادر , خدا رو کوچیک نکن … اون اینقدر بزرگه که توی دل ماس ... پس از همه چی خبر داره ... خاطرت جمع من باهاش دوستم ... توام ازش فاصله نگیر ... بیا خدا رو بشناسیم و به حرف هر کسی گوش نکنیم ...
ناهید گلکار