خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش اول




    ولی فهمیدم که حرفم اثر نداشته و اون بازم فکر می کرد که من دارم کفر میگم و به بهانه ای از پیشم رفت ...


    تا نیره شش سالش شد و اکبر هشت و کوکب سیزده سال داشتن و من تمام تلاشم رو می کردم که دیگه آبستن نشم ولی بازم اتفاقی که ازش می ترسیدم , شد ... در حالی که این دفعه واقعا داشتم دق می کردم ….

    دوباره زاییدن و دوباره شیر دادن خیلی برام سخت بود … ولی اون زمان چاره ای جز تسلیم برای یک زن نبود و این باعث افسوس من بود ... با خودم می گفتم باید راهی باشه که زن ها بتونن جلوی این همه بچه زاییدن رو بگیرن و این فکر مثل خوره افتاد به جونم که راه حلی برای این پیدا کنم ... برای همه ی زن ها …..
    کوکب که خیلی مذهبی شده بود از کارای آقاش ناراحت می شد و باهاش مخالفت می کرد ... اون حالا هر وقت خانم حسینی کار داشت , به جای اون درس می داد …
    کوکب هم خیلی شیبه اوس عباس بود ... قدبلند با چشمانی سیاه و درشت و صداش هم مثل آقاش خوب بود و از همه بهتر سخنور قابلی هم بود ولی تو خونه ی ما راحت نبود ... اون مثل مرغ سر گشته ای شده بود که جای خودشو پیدا نمی کرد ...
    یک شب گرم تابستون , اوس عباس ؛ حیدر و ملوک رو دعوت کرد و زهرا و رضا هم اومدن خونه ی ما ...

    من حالا شکمم کاملا بالا اومده بود و پا به ماه بودم … از خجالتم هی اونو زیر چادر مخفی می کردم … چون هوا گرم بود همه رفتیم توی زیرزمین و اوس عباس دور تا دور پشتی گذاشت و همه چیز رو مهیا کرد و گرامافون و هم آورد پایین و صفحه ی بدیع زاده رو گذاشت ...

    همه دور هم جمع شده بوديم و می گفتيم و می خورديم و می خندیديم ... خوشحال بوديم ……

    یه دفعه دیدم کوکب نیست … از زهرا پرسیدم : کوکب رو ندیدی ؟

    گفت : چرا ... خیلی وقته رفته بالا ….

    بلند شدم رفتم دنبالش ... چند تا اتاق رو گشتم تا دیدم گوشه ی یک اتاق تو تاریکی نشسته و گریه می کنه ...

    رفتم جلو و مثل خودش کنارش نشستم و گفتم : الهی من قربونت برم ... چرا این کارو با من می کنی ؟ نمی دونی چقدر ناراحت میشم ؟

    گریه اش بیشتر شد و گفت : خوب آقا جون داره چیکار می کنه ؟ صدای اون مرتیکه رو درآورده ... من بیام کجا عزیز جان ؟

    گفتم : خوب چیکار کنیم ؟ همش قرآن بخونیم , تو راضی میشی ؟ خوب بابا آدمیزاد احتیاج داره گاهی به غم و غصه فکر نکنه ... ول کن ... توام بیا خوب گوش کن ….

    گفت : وا عزیز جان ... اون صدای مرده ……

    گفتم : ببخشید اون گردن کلفت که میاد روضه می خونه خواجه اس ؟ خوب اونم مرده ... چه فرقی می کنه ؟ اصلا مرد باشه , تو زنی باش که برات فرق نکنه … بیا و کیف کن ... ول کن این حرفارو ….
    بالاخره با هزار خواهش و تمنا اومد پایین ….

    اوس عباس از دیدن کوکب خوشحال شد و بلند شد بغلش کرد و گفت : آقا جون خیلی دوستت دارم ... بدون تو هیچی صفا نداره …..

    کوکب یه کم راضی شد و منم گرامافون رو خاموش کردم تا بچه ام راحت باشه ... کم کم یخش وا شد و اونم با بقیه همراه شد و شام خوردیم و همین طور که داشت خوش می گذشت , اوس عباس برای دلش می خواست دوباره گرامافون رو روشن کنه ... به کوکب گفت : فکر می کنم من تنها مردی باشم که اینقدر زنشو دوست داشته باشه ... من هنوز مثل روز اول که دیدمش عاشقشم ... این تصنیف ها رو هم فقط برای عزیز جان دوست دارم و فقط برای اون می خونم ...

    و بلند شد و رفت یک صفحه ی قِردار گذاشت و خودشم شروع کرد به سر و گردن و چشم و ابرو اومدن ... و حیدرم دنباش و رضا هم که بادمجون دور قاب چین اوس عباس بود , دنبال اون ... بقیه دست و اونم به رقصیدن که یه دفعه کوکب یه جیغ بلند کشید که : خفه کنین اون وامونده را ... خجالت بکشین , تمومش کنین ... اینجا رو آقا جون کرده مطرب خونه …

    حالا جیغ می کشید که صداش هفت تا خونه اونورتر می رفت ….

    همه ساکت شدن و زهرا زود گرامافون خاموش کرد ولی اوس عباس عصبانی شد و گفت : برو گمشو بی تربیت ... تو می خوای یک الف بچه برای من تعیين تکلیف کنی ؟ بهت اجازه نمی دم ….
    بعد رو کرد به من که : همش تقصیر توس ... مگه نگفتم نذار بره ... حالا بفرما تحویل بگیر … دختره ی پررو زندگی به ما نگذاشته ….
    کوکب همین طور که هق و هق می کرد , دوید بالا ….. به قول خودش دیگه آبروش رفته بود و آقاش که تا اون موقع از گل بالاتر بهش نگفته بود , اونجا آبروشو برده بود ….

    همه پکر شدن و اوس عباس از همه بیشتر ….
    منم دیگه گرامافون رو جمع کردم تا بیشتر از این باعث ناراحتی توی خونه نشه ولی اوس عباس کوتاه نمیومد و مرتب می گفت : وردار بیار ... هر کی نمی خواد گوش کنه , بره … من دوست دارم تو خونه ی خودم کاری رو که دوست دارم بکنم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان