خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش اول




    دو سال گذشت و ملیحه دو ساله شده بود ………
    من صبح زود کارامو کردم تا برم وسایلی برای کار خیاطی بخرم …. کوکب , پیش خانم حسینی بود ...

    اکبر و نیره رفته بودن مدرسه ... منم ملیحه رو گذاشتم پیش زهرا و رفتم برای خرید ….

    دقیقا سه چهار روز بود که رضا شاه دستور کشف حجاب داده بود و ما خیلی تحویلش نگرفته بودیم …
    درشکه گرفتم و رفتم خیابون لاله زار ... نرسیده به چهارراه , دو تا دکان بود که هر چیزی که من لازم داشتم اونجا پیدا می شد ... جلوی دکان سایه بون زده بودن ….

    من رفتم تو و خرید کردم ... کیف پارچه ای داشتم که خودم دوخته بودم ... همه رو گذاشتم توی اون …….
    تا پامو از دکون گذاشتم بیرون , دو تا آژان اومدن جلو و سرم داد زدن : اون چیه سرت ؟ ور دار زود ... چادر قدغن شده ... نمی دونی آبجی ؟ …..
    گفتم : تو نره خر با آبجی خودتم همین طور حرف می زنی ؟ یا به کسی اجازه می دی چادر از سر آبجیت در بیاره ؟ پس خیلی بی غیرتی ….
    اون عصبانی شد و گفت : یا با زبون خوش چادرت وردار یا از سرت ورمی داریم …

    و باتومشو بلند کرد که منو بزنه …

    من صبر نکردم ... سریع چوبی که سایه بون رو نگه می داشت رو گرفتم و کشیدم ... سایه بون اومد پایین و حائل بین ما شد ... ساکمو گذاشتم ... چادرم رو محکم کردم و سریع اومدم بیرون و گفتم : حالا می خوام ببینم کی جرات داره به من دست بزنه ؟ ….

    آژانه باتومشو نشون داد و گفت : یکی با این بهت بزنم رفتی اون دنیا …

    گفتم : بیا بزن ببینم تو میری اون دنیا یا من …
    اون یکی دیگه گفت : آبجی دستور شاهه , ما ماموریم و معذور ... شر درست نکن …. تو که چارقد داری , وردار تا بذاریم بری ... وگرنه باید بری امنیه ……..
    گفتم : یا می ذارین من می رم یا هر دوتون لت و پار می کنم ...

    یه دفعه به من حمله کردن ... منم چوب رو بلند کردم و اونا منو بزن من اونا رو …. ولی چادرم رو ندادم …..

    البته اونا ملاحظه ی منو می کردن ولی من تا خوردن زدمشون ... ولی نمی دونم چی شد که خون از سرم سرازیر شد و صورتم پر شد از خون ولی چادرم رو ول نکردم ... چشمام سیاهی می رفت ...

    مردم که صورت منو اونجوری دیدن , ریختن سر اون دو نفر و منو نجات دادن ….
    وقتی آژان ها فراری شدن , من تازه فهمیدم می تونم غش کنم چون دیگه چیزی نفهمیدم …

    چشم که باز کردم توی شفاخونه بودم ... هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم ... تمام بدنم خرد شده بود ... سرم به شدت درد می کرد ... یه دکتر خیلی جوون اومد بالای سرم و گفت : خوبی ؟ می دونی چه اتفاقی واست افتاده ؟

    گفتم : بله , همه چیز یادمه …..

    گفت : اینم می دونی که سرت بخیه خورده ؟ ……

    پرسیدم : چه موقع از روزه ؟ من بچه هام پشت در موندن …..

    گفت : الان ساعت ده شبه ... تو خیلی وقت بیهوشی ….

    خواستم بلند شم و گفتم : من باید برم ... الان دل ناگرون من میشن ... باید برم … ولی از جام نتونستم تکون بخورم …..

    گفت : وضع خوبی نداری ... تازه فکر می کنیم با ضربه ی باتوم , پاتم شکسته ... باید صبح بشه دکتر بیاد معاینه کنه … الان موقتا برات بستیم تا فردا ببینیم چی میشه …

    گفتم : تو رو خدا شوهر منو خبر کنین ... الان شهر رو زیر رو می کنه ... وای خدا چیکار کنم ؟

    گفت : اگه این جور شوهریه که تو رو پیدا می کنه … والله به خدا کسی نیست ... شاید یک کسی خیرخواه پیدا شد … نشونی بده خبر بدم ... اگر نه چاره ای نیست , باید صبر کنیم حالت بهتر بشه … خوب خواهر وقتی میگن با چادر نیاین بیرون , خوب نیاین ... ببین چی شدی ….
    تازه می خواستن بازداشتت کنن , ما نگذاشتم ... البته فعلا ….

    و لبخندی زد و گفت:  ولی یه چیزی بهت بگم ... تو یه شیرزنی ... همه ی زن ها می ترسن و جیغ می کشن و فرار می کنن ... آخرشم چادرشون میفته دست مامورا ... ولی تو خیلی شجاعی ... بالاخره هم چادرتو ندادی , هم یه دست هر دو رو زدی ... خوب شد ... تا باشه مزاحم ناموس مردم نشن ……
    همین طور که دلواپس بچه ها و اوس عباس بودم خوابم برد و تا صبح بیدار نشدم ... تا صدای اوس عباس به گوشم خورد ... چشمامو باز کردم ...

    یک آن فکر کردم تو خونه هستم ... از جام پریدم که کارم مونده ولی دیدم او خم شده تو صورت من و داره گریه می کنه …
    همه بودن ... ربابه و رقیه , عباس آقا جمشیدی و بچه ها ... همه رو آورده بود ... خودش می گفت : شب قبل تا صبح همه تو خیابون ها و شفاخونه ها رو گشتن .. فقط فکر نمی کردن من اونقدر از خونه دور شده باشم و اونجا آخرین جایی بود که گشتن و منو پیدا کردن ….
    خوشبختانه پام فقط صدمه دیده بود … پس اوس عباس منو بغل کرد و گذاشت تو ماشین و برد خونه …..
    و همون روز یک گوسفند گرفت و قربونی کرد و گوشتشو بین در و همسایه تقسیم کرد ...
    فردا اوس عباس , دو دست کت و دامن برای من خریده بود ... یکی سبز تیره و اون یکی اُخرایی رنگ بود ...

    با دو تا کلاه ... از اون لباس هایی که خانم می پوشید و یک جفت کفش پاشنه بلند و یک کیف …

    خیلی قشنگ بود …

    لباس ها رو پوشیدم و اون ذوق کرد …




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۰/۴/۱۳۹۶   ۱۷:۱۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان