داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و دوم
بخش دوم
چند روز بعد که حالم بهتر شده بود , یک شب اومد خونه و به من گفت : گفتم زهرا بیاد اینجا پیش بچه ها …. می خوایم با هم بریم جایی ... حاضر شو ... اون لباس سبزه رو بپوش با کلاه ….
گفتم : وا خاک بر سرم اوس عباس ؟ چی میگی ؟ واقعا من اون جوری برم بیرون ؟ نه … نه , نمی شه … من خجالت می کشم … نه … مگه میشه بدون چادر رفت بیرون ؟ …..
محکم گفت : بهت میگم بپوش ... حاضر شو ... اگه با چادر بیای باز گیر آژان ها میفتیم ... بعدم با ماشین می ریم , کسی تو رو نمی بینه …..
خلاصه درد سرت ندم ... من اون لباس ها رو پوشیدم و دستی به سر و روم کشیدم و کلاه رو گذاشتم سرم ...
وقتی از در اتاق اومدم بیرون , همه دهنشون باز مونده بود …. خجالت کشیدم ... مخصوصا جلوی رضا ولی اوس عباس دوید و دست منو گرفت و جلوم خم شد و گفت : به خدا شکل ملکه ها شدی ……
بچه ها ذوق می کردن و همه از این که من اینقدر فرق کرده بودم , به وجد اومده بودن ….
من چادرم رو کردم تو کیفم که اگه جایی رفتم که ناراحت باشم , سرم کنم ... بدون اون نمی تونستم جایی که نامحرم باشه برم ….
یه دفعه اوس عباس چشمش به کفشم افتاد و پرسید : چرا اونایی که برات خریدم رو پات نکردی ؟ برو برو کفشتم پات کن , بعد بیا ...
خلاصه کفش پاشنه بلند رو هم پام کردم و رفتیم ...
اوس عباس برای شوخی در ماشین رو باز کرد و دستشو گذاشت رو سینه شو خم شد و گفت : بفرمایید ملکه ……
منم ادای ملکه ها رو درآوردم و سوار شدم و گفتم : زود باش پسر , منو ببر به کاخ ……..
اونم چند تا هندل زد و ماشین روشن شد ……
سوار که شد به من گفت : ملکه افتخار می دین با من بیاین گردش ؟
من خندم گرفت و گفتم : وا اوس عباس بسه دیگه ... برو ببینم می خوای منو کجا ببری …
تو تمام راه مثل دو تا جوون تازه به هم رسیده , به هم نگاه می کردیم و حرفای عاشقانه می زدیم ……
من که از خودم بیخود شده بودم ... دیدم جلوی سینما تو لاله زار وایستاده …. خیلی چیزا در مورد اون شنیده بودم ولی تا حالا ندیده بودم ……..
محو تماشا بودم که اوس عباس گفت : پیاده شو ملکه ... می خوایم بریم سینما ….
تازه به خودم اومدم و گفتم : خاک عالم تو سرم اوس عباس ... نکن این کارو با من ... نکن … من بی چادر بیام سینما ؟ نه , نمی شه ... اصلا حرفشم نزن ….
از اون اصرار و از من انکار …..
بالاخره اون موفق شد و پیاده شدم ... مثل کسی که لخت باشه پشت اوس عباس قایم شده بودم و دستش رو گرفته بودم ... کلاهم رو کشیده بودم پایین تا کسی رو نبینم ...
و اون رفت و مقداری خوراکی خرید و رفتیم توی سالن سینما …..
ناهید گلکار