خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش سوم




    همه چیز برام تازگی داشت و دوست داشتنی ... ولی فقط به خاطر چادرم خیلی عذاب می کشیدم …

    کنار هم نشستیم و خوشبختانه چراغ ها خاموش شد و فیلم شروع شد ….
    و فیلم دختر لُر رو اون زمان من دیدم ……
    و باز به همون شکل برگشتم تو ماشین …

    اوس عباس هندل زد , روشن نشد ... بازم زد و بازم زد ... نه به هیچ عنوان روشن نمی شد ... بعد فهمید گازوئیل نزده ….

    گفت : می خوای پیاده بریم ؟ یا درشکه بگیرم ؟ صبح میام ماشین رو می برم …..
    گفتم : پیاده میام ولی به شرط اینکه چادرم رو سرم کنم ….

    پرسید : اگه آژان جلومون رو گرفت چیکار کنیم ؟

    گفتم : چند تا بخیه هم سر تو بخوره که مثل هم بشیم ...

    با هم خندیدم و من چادرم رو سرم کردم و راه افتادیم …..
    غافل از اینکه کفش من برای راه رفتن روی سنگفرش اون خیابون ها مناسب نبود …

    کمی که رفتیم , من اونا رو در آوردم و پابرهنه راه رفتم ولی اول یه شیشه رفت تو پام و بعدم ریگ های کف خیابون پامو زخم کرد ... دیگه قدرت نداشتم راه برم ... کفشمم نمی تونستم پام کنم ... هیچ وسیله ای هم نبود ...

    اوس عباس خم شد و منو رو کولش گرفت ... تمام راه همون طور منو آورد ... اولش می گفتیم و می خندیم ... بعد خسته شد و آخرای کار , بریده بود که دم خونه منو پرت کرد ...

    دم در به خودش فحش داد و رفت تو …….

    ولی وقتی من برای بچه ها تعریف کردم همه کلی خندیدیم ……


    اما ماجرای زندگی من تازه از این جا شروع میشه ….
    سال ۱۳۱۶ بود ... اکبر دوازه سال و نیره ده ساله و خوب ملیحه هم چهار ساله بودن ... حالا زهرا هم یک دختر کوچولو سفید و بور با موهای طلایی و چشمان آبی به اسم زهره داشت و این اولین نوه ی من بود که خیلی دوستش داشتم ... علاقه ای که بین من و اوس عباس بود , روز به روز بیشتر می شد و تقریبا بدون هم نمی تونستیم نفس بکشیم و می تونم بگم که واقعا همه به ما حسادت می کردن و ما اغلب سعی می کردیم جلوی دیگران کاری به هم نداشته باشیم …..
    تا اینکه یک خانمی که کوکب رو توی یکی از جلسات دیده بود و برای پسرش پسندیده بود , از من خواست بیاد خواستگاری ... ولی چون شناس نبودن , قبول نکردم ...

    ولی شوهرش اوس عباس رو می شناخت و رفت پیش اون و از این طریق اومدن به خواستگاری کوکب ….

    به نظر خانواده ی خوبی میومدن ... محترم و آروم ... و سید حبیب جوان برازنده ای بود ولی با حرفایی که همون جلسه ی اول شنیدم , فهمیدم وضع مالی خوبی ندارن …..

    من مخالفت کردم و نمی خواستم کوکب سختی بکشه ….

    اول اوس عباس هم مخالف بود و کوکب هم چیزی نگفت … ولی حبیب که دلش پیش کوکب گیر کرده بود , اونقدر رفت پیش اوس عباس و اومد و التماس کرد تا اونو راضی کرد ... ولی بازم من نمی خواستم این کارو بکنم ….

    دوباره اومدن و خیلی حرفا زدیم و کوکب چون فکر می کرد اونا خانواده ی مذهبی هستن و می تونه از دست کارای آقاش راحت بشه , قبول کرد …
    اوس عباس هم به من گفت : من خودم کمکش می کنم که وضع مالیش خوب بشه ... نمی ذارم به حال خودشون ……

    این بود که با اصرار زیاد , بچه ی من با یک روح لطیف و حساس به خونه ی بخت رفت …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان