خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش اول




    من و اوس عباس خودمون تقریبا همه ی کارای عروسی رو کردیم ... خودم برای کوکب لباس دوختم و سفره ی عقد انداختم ……..
    عروسی رو هم توی خونه ی خودمون گرفتیم و طبق خواسته ی خود کوکب سر و صدای زیادی نداشتیم ….
    آقا جان که بعد از مدتها اومده بود خونه ی ما , به کوکب یه قطعه زمین صد متری تو لولاگر داد ( بیشتر زمین های لولاگر مال آقا جان بود ) ...

    خانم دو تا ده اشرفی فرستاد و خان بابا هم مقدار زیادی پول نقد …….
    و کلا همه ی پیشکش ها خوب و عالی بودن ولی همون طور که همه پیش بینی می کردیم چیزی از اون طرف نگرفت ……

    نمی خوام سرتو درد بیارم و می رم سر اصل مطلب ……
    چون اوس عباس قول داده بود برای اونا خونه ای تهیه بکنه , قرار شد موقتا توی یک اتاق توی خونه ی کوچیک پدر سید حبیب زندگی کنه ... پس جهازش رو نبرد ... فقط با یک دست رختخواب و یک فرش و کمی وسایل دیگه اون به خونه ی بخت رفت …
    با اینکه قرار بود زهرا و رقیه با اون برن و شب رو پیشش بمونن ولی من طاقت نیاوردم و خودم همراهیش کردم … یه جوری دلم نمی خواست ازش جدا بشم …
    از اینکه اونو تنها بذارم می ترسیدم و قلبم پاره می شد و هیچ دلیلی هم برای اضطرابم پیدا نمی کردم ... نمی دونستم چرا هیچ چیزی اون طوری که باید باشه , نیست …….
    چرا اینقدر دلم برای اون می سوخت و همش بغض داشتم ... با خودم می گفتم نرگس چون پول ندارن ناراحتی ؟ نه , این نبود ... برای اینکه خیلی مذهبی هستن دلگیری ؟ نه, اینم نبود ... ازشون خوشت نمیاد ؟ نه … اون وقت سر خودم داد می زدم پس چه مرگته ؟ …….. واقعا دلیلشو پیدا نمی کردم ... فقط دلم خیلی برای بچه ام می سوخت …..
    صبح کوکب اومد پیشم و بغلش کردم و هر دو زار زار گریه کردیم ... اشکم بند نیومد تا ازش خداحافظی کردم و در واقع از اون خونه فرار کردم ...
    اوس عباس اومده بود دنبالم ... اولین شبی بود که بدون هم می خوابیدیم ... پس از صبح زود دم خونه ی اونا منتظر من بود ... چشمای منو که گریون دید , فکر کرد دلم برای اون تنگ شده ….
    گفت : عزیز جان چی شده ؟ توام مثل من بودی ؟ تا صبح نخوابیدی ؟ وای نمی دونی چی کشیدم ... مگه اون خونه بدون تو میشه ؟ نتونستم بمونم …. بیا قربونت برم بریم خونه ….. از سحر اینجا وایسادم ... می دونستم طاقت نمیاری و زود میای ……..


    یک ماه گذشت ... کوکب برخلاف اینکه فکر می کرد بره و از دست آقاش راحت بشه , هر شب خونه ی ما بود و تو اون خونه بند نمی شد ...

    سید حبیب خیلی کم سن و سال نبود و از رضا چند سال بزرگتر بود ... پس به اوس عباس بیشتر نزدیک می شد و با هم خیلی جور بودن …
    یک شب من و کوکب پایین آشپزی می کردیم ….. از بالا صدای گرامافون بلند شد و یکی از اون آهنگ های شاد و قردار با صدای بلند به گوشمون خورد ….

    کوکب برافروخته شد و گفت : ببین عزیز جان , آقام چیکار می کنه ... الان حبیب چی میگه ؟ وای خدا جون , حالا چیکار کنم ؟ …

    گفتم : چیزی نشده ... هر کس یک قرون داده بیاد دو قرون پس بگیره ... همینه که هست ... ننگ که نکرده , دوست داره ... هر وقت از دیوار کسی رفت بالا , خجالت بکش ... اگه دوست نداره گوش نکنه ... تو هیچی نگو ... من میرم به آقات میگم ….
    و دویدم بالا ...

    و کوکب هم پشت سر من اومد و دیدیم سید حبیب و اکبر دنبال اوس عباس دارن قر می دن و می رقصن و تو عالم خودشون دارن عشق می کنن …

    دست کوکب رو گرفتم و گفتم : به روی خودت نیار الهی قربونت برم ... ببین اونم دلش خواسته که داره قر میده ... بریم پایین ... اصلا شتر دیدی ندیدی ……..
    گفت : آخه عزیز جان ؟

    گفتم : آخه بی آخه ... برو ... همین که گفتم ... به روی خودت نیار ... روشون که باز بشه , کارمون هر شب در میاد … من که می دونی بدم نمیاد , تو غصه می خوری ……

    و بردمش پایین تا اونا خودشون ما رو صدا کردن و رفتیم دیدم گرامافون رو هم جمع کردن و انگار نه انگار ……
    ولی این وسط من فهمیدم که کار کوکب دراومده و سید حبیب اونی که تظاهر می کرد , نیست و مثل اوس عباس فکر می کنه و شاید اون دلشوره ی من برای همین بود ... چون کوکب مثل من تحملش زیاد نبود ...

    ولی اون خودش عمق فاجعه رو نفهمید …..


    شب عید غدیر , خانم قوام السلطنه مولودی گرفته بود و همه رو دعوت کرده بود ... زهرا اومد خونه ی ما و من و کوکب رفتیم که زود برگردیم ….
    ساعت هفت نشده بود ... دلم شور می زد ... تا آخر نشستیم و بلند شدیم برگشتیم خونه …. که دیدم اوس عباس و سید حبیب رفتن بیرون ……
    دلم فرو ریخت با خودم گفتم نه بابا , اوس عباس این کارو نمی کنه ... امکان نداره ... الان میان …….
    یه جوری سر بچه ها رو گرم کردم ...

    پاییز بود و هوا کاملا تاریک شده بود …. شام رو آوردم و بدون اونا خوردیم و بعد از شام کوکب به در کوچه خیره مونده بود ...

    هر دو می ترسیدیم ولی حرفی نمی زدیم …….

    بچه ها با زهرا بازی می کردن و سرشون گرم بود ولی کوکب مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پرید ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان