داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و سوم
بخش دوم
اون شب هر کاری کردیم , رضا نرفت ... ساعت جلو می رفت و من واقعا درمونده شده بودم که این بار با اوس عباس چیکار کنم ... چطور به فکر بچه ی خودش نبود ؟ اگه حبیب هم مست باشه و بیان چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ….
ساعت دو بود که ماشین در خونه نگه داشت ( اون وقت ها وقتی ماشین رو نگه می داشتن باید دو تا گاز بهش می دادن تا بعداً زود روشن بشه ولی وقتی اوس عباس مست بود , این گازها به طور وحشتناکی زیاد می شد و صدای بدی ایجاد می کرد) و من از صدای گاز های هرز ماشین فهمیدم چه بلایی سرم اومده …..
نشستم روی پله و قدرت حرکت نداشتم ... کوکب بیقرار دوید و درو باز کرد ... شاید امید داشت که اونی که فکر می کنه , اتفاق نیفتاده باشه ……….
ولی اونا همدیگر رو مستِ مست بغل کرده بودن و قربون صدقه ی هم می رفتن و اومدن تو ….
کوکب عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد ... اشک هاش صورتش رو خیس کرده بود ولی صدایی از گلوش بیرون نمی اومد …
اوس عباس خوشحال و خندون اومد پیش من و گفت : سلام عزیز جان ... نبینم از من استقبال نمی کنی ... من به امید تو میام تو این خونه ……
دلم می خواست کله شو از تنش جدا کنم ولی می دونستم با کوچکترین حرف من آبروریزی بیشتری پیش میاد و رضا بیدار میشه و اونم می فهمه ...
ولی کوکب اینو نمی فهمید و گفت : می خواستی به استقبالتون هم بیایم ؟ خجالت بکشین ... حبیب رو هم نجسی خور کردین ؟ خیالتون راحت شد ؟
و شروع کرد به ضَجه مویه کردن و اوس عباس هم گفت : به تو مربوط نیست دختره ی پررو ……
بعد کوکب پرید به حبیب که : خودتو نشون دادی ؟
خلاصه این بگو , اون داد بزن …. من که گوشمو گرفتم و چشمامو بستم ……
توی حیاط داد و هواری راه افتاد که نگو و نپرس ... رضا که هیچی , همسایه هام بیدار شدن ... ترسیده بودن و زهرا ، کوکب رو ساکت می کرد ...
من به رضا گفتم : برو اوس عباس و ببر بالا ... تا به رختخواب برسه خوابش برده …..
ولی جلوی سید حبیب رو نمی دونستم چه جوری بگیرم ... دعوای اون و کوکب بالا گرفته بود و من و زهرا به زور بردیمش تو زیرزمین و حبیب رو بردیم بالا و خوابوندیم ……
کوکب هم بچه ام همون جا تو زیرزمین تو سرما تا صبح گریه کرد ... راستش دیگه نفس نداشتم که اونو دلداری بدم ... آخه چی می خواستم بهش بگم ؟
رضا همین جور بهت زده پهلوی من نشسته بود و منو دلداری می داد و می گفت : عزیز جان از وقتی رضا خان شاه شده , تو تهرون همه این کاره شدن ... یه عالمه جاها باز شده …. خوب خیلی ها این کارو می کنن ... شما چرا ناراحت هستید ؟ یه وقت پیش میاد دیگه ... ول کنین , چیزی نشده که ….
ولی اون نمی دونست که من فقط غصه ی کوکب رو می خوردم چون می دونستم اون هرگز با این مسئله کنار نمیاد و می دونستم که دیگه اون طعم خوشبختی رو نمی بینه ...
و اینو از چشم اوس عباس می دیدم …....
ناهید گلکار