خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش اول




    شب , اوس عباس نیومد و من تا صبح چشم به در گریه کردم ... فردا هم نیومد و پس فردا هم …

    روز سوم , اکبر رو برداشتم و رفتم سر کارش … خوب اونجا رو هم که بلد نبودم , پرسون پرسون خودمو رسوندم به محل کارش …..
    کارگرهاش گفتن امروز نیومده سر کار ... دست از پا درازتر برگشتیم و باز من چشم به در موندم و اون نیومد ... از این که حالش خوب بود مطمئن شدم ولی چرا نمیومد و کجا می رفت , پریشونم کرده بود …….
    انقدر بدون غذا , غصه خورده بودم که از لاغری شکمم به پشتم چسبیده بود ... خواستم برم پیش خان باجی ولی بازم پشیمون شدم ...

    فردا باز اکبر رو فرستادم سر کارش تا باهاش حرف بزنه ببینه دردش چیه ؟ اکبر رفت و خوشحال برگشت …. مقداری پول داده بود بهش و گفته بود به عزیز جان بگو یه کاری دارم باید تموم بشه ... نگران نباش , خودم چند روز دیگه میام …..
    اون که یک شب بدون من نمی خوابید چطور این حرف رو زده بود , نمی فهمیدم ...
    وقتی این پیغام رو فرستاد من دیگه دنبالش نرفتم ... دیگه حرفی هم نمی زدم فقط مثل مجنون ها منتظرش بودم ... با همه ی کارایی که کرده بود منو دوست داشت و منم بی اندازه بهش علاقه داشتم و با خودم می گفتم حتما برای اینکه باهاش قهر کردم داره منو تنبیه می کنه ... صبر می کنم بالاخره که میاد بعد می فهمم که چی شده ……..

    یک ماه گذشت اوس عباس نیومد ... دیگه چشمم به در خشک شده بود ... کوکب و زهرا میومدن ولی حوصله ی اونا رو نداشتم و ازشون خواستم تنهام بذارن …..
    یک روز رضا از پیش خودش رفت سر کارش تا ازش یه خبری بگیره … ولی بازم نبود …

    یکی از کارگرهاش گفته بود اوس عباس این نزدیکی ها خونه اجاره کرده و نشونی خونه رو داده بود …

    رضا اومد به من گفت : عزیز جان چی صلاح می کنی ؟ برم در خونه اش ؟؟؟

    دعواش کردم که : کی به تو گفت بری ؟ اصلا کسی دخالت نکنه ... خودم می دونم با اون …..
    من اینو گفتم ولی واقعا دلم می خواست بدونم اون چرا این کارو می کنه ؟ …. دلم می خواست یکی ازش بهم خبر بده ... آخه روح و قلب من پیش اون بود ولی به خاطر غرورم باید این کارو می کردم ….

    با خودم گفتم بالاخره که میاد ... اون وقت من می دونم و اون ……..


    یک هفته ی دیگه گذشت ...

    غروب بود و هوا داشت تاریک می شد و این زمانی بود که اوس عباس میومد ... من چایی رو حاضر کردم ... کوزه ی آب رو دم دستش گذاشتم و شامی که اون دوست داشت رو درست کردم ...

    گوشم رو به صدای در سپردم … ولی هیچ خبری نبود …

    دامنم رو روی پام کشیدم و روی پله نشستم ... هیچ صدایی به گوش نمی رسید …
    گویا بچه ها هم گوشه ای کز کرده بودن و فقط غم بود و سکوت …..

    با خودم گفتم نرگس غرورت رو بذار کنار ... برو برش گردون …. شاید یه دلیلی برای این کارش داره ... منتظر نشو ... ببخشش ... بذار بیاد سر خونه و زندگیش ……

    ولی دلم رضا نشد ... باز فکر کردم به درک که نیومد ... من چرا برم دنبالش ؟ خودش رفته , خودشم بیاد ……..
    صدای در , منو به خودم آورد … مثل باد پریدم که درو باز کنم ...

    می ترسیدم اوس عباس باشه و من دیر برسم و اون از خجالتش دوباره بره …

    درو که باز کردم کوکب و زهرا رو با چشم گریون دیدم ... مثل جوجه می لرزیدن و اشک می ریختن ….

    من که از جریان خبر نداشتم , با دستپاچگی پرسیدم : چیزی شده ؟ کسی مرده ؟ …. زهره چیزیش شده ؟ …. خوب حرف بزنین , دارم سکته می کنم ….
    زهرا گفت : عزیز جان رفتیم در خونه ی آقا جون ….

    همینو که گفت من فهمیدم باید بلایی سر زندگیم اومده باشه … خوب بی عقل که نبودم ... اون گریه ها و اون حال زار و در خونه ی آقا جون ……

    با صدای بلند داد زدم : بگین چی دیدین ؟ چی شده ؟ حرف بزنین ...
    کوکب همین طور که هق و هق به گریه افتاده بود , گفت : وقتی آقا جون اومد که بره تو خونه , یه عالمه خوراکی خریده بود و در زد ... یه زنه درو براش باز کرد و به هم خندیدن و آقا جون درو بست …

    حالا چیکار کنیم عزیز جان ؟

    دنیا روی سرم خراب شد ... باور نکردم ... امکان نداشت ... مگه می شد اوس عباس من این کارو بکنه ؟ نه ... نه نمی شه ... اشتباه کردن ….

    گریه نکردم فقط به بچه ها ...

    گفتم : آقاتون این کارو نمی کنه ... شاید زن صاب خونه بوده .... نه , همچین چیزی محاله .. میشه برین زندگی خودتون بکنین ؟ کاری به من نداشته باشین ؟ …
    زهرا گفت : آخه عزیز نباید بفهمیم که چرا نمیاد خونه ؟  ای بابا این که نمی شه ... همش میگی کاری نداشته باشین ... خودت که شدی پوست و استخون , ما هم که روی آتیشیم ...

    خوب ناله یک بار , شیونم یک بار ... بذار ببینیم چه خاکی تو سرمون شده … یعنی چی کار نداشته باشین ؟ نزدیک دو ماهه رفته .. من که دیگه به حرفت گوش نمی کنم ... باید از قضیه سر دربیارم ….

    کوکبم دنبال حرفشو گرفت و گفت : راست میگه ... چقدر بشینیم و فکر کنیم چی شده ... بهت بگم عزیز جان ؛ حبیب یه چیزایی می دونه ولی بروز نمی ده ... اولا هر وقت میگم بریم خونه ی عزیز یه بهانه درمیاره ، دوما اصلا دلش نمی خواد از آقام حرف بزنم ….
    زهرا گفت : در صورتی که رضا میگه مرتب میره پیش آقا جون …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان