داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و چهارم
بخش دوم
گفتم : تو رو خدا هی این گند رو زیر و رو نکنین …. بذارین به حال خودش ... بالاخره معلوم میشه دیگه ... ماه که زیر ابر نمی مونه …
هر جور بود اونا آروم کردم و فرستادم خونه شون …..
ولی متوجه شدم اکبر و نیره و ملیحه هم داشتن به حرفای ما گوش می کردن …..
ولی دیگه خیال خودم راحت نبود و این فکر داشت من داغون می کرد ووو اگر با زن دیگه ای باشه من باید چیکار کنم ؟
حالا فقط نماز می خوندم و از خدا می خواستم مهر اون از دلم بیرون کنه … می دونستم که دوای درد من همینه …. حاضر نبودم خودمو کوچیک کنم و دنبالش راه بیفتم ….
تا فردا بعد از ظهر چی به من گذشت , خدا می دونه و بس ...
که بچه ها جمع شدن و من از حال و روز اونا فهمیدم که خبر خوبی برای من ندارن …
خودمو آماده کردم چون غیر از اون خبری که من ازش می ترسیدم , چیزی نمی تونست اوس عباس رو از خونه دور کنه ...
زهرا گفت : عزیز جان می خوایم یه چیزی بهت بگیم در مورد آقا جون ……
من فقط نگاه می کردم ... کوکب گفت : حبیب رفته باهاش حرف زده ... خودش به حبیب گفته ... تازه اکبر هم چند بار رفته و اونا رو دیده داشتن با هم می رفتن سوار ماشین بشن و برن بیرون ……
اونا منظورم اینه که آقا جون رفته ….
رضا دیگه آب پاکی رو ریخت رو دست من گفت : عزیز جان منم باهاش حرف زدم... دیگه کار از کار گذشته , عقد رسمی کرده …
بچه ها حرف می زدن و من سرم پایین بود و هیچ حرکتی نمی کردم ... بدنم به گز گز افتاده بود ...
اونقدر حالم بد بود که دلم می خواست غش کنم و چیزی نفهمم ولی دلم نمی خواست حبیب و رضا حتی بچه ها بفهمن که چه حالی دارم …
احساس می کردم استخون هام داره خرد میشه ... بلند گفتم : حرفاتونو زدین ؟ حالا برین خونه ی خودتون ... چی می خواین دم به دقیقه اینجاین ؟ زود خلوت کنین … خیلی خوب زن گرفته دیگه تموم شده ... راحت شدیم ... دیگه منتظرش نمی شیم … راحت شدیم ….
گفتین منم شنیدم ... حالا خودم میگم چیکار باید بکنیم ... تا من نگفتم کسی حق نداره کاری بکنه ... شنیدین ؟ باز بلند نشین برین سراغش که با من طرفین …
بچه ها نمی خواستن برن ولی من تقریبا بیرونشون کردم ...
بعد خودم چادر سرم کردم ….. اکبر , نگرانِ من التماس می کرد منم بیام ...
فکر می کرد می خوام برم سراغ اوس عباس ...
خاطرش رو جمع کردم و رفتم …..
تو کوچه و خیابون بدون هدف راه می رفتم و راه می رفتم …... به هیچ چیز فکر نمی کردم جز خونه ای ویرون شده …
همه چیز خراب شده بود و آواری روی سرم ریخته بود که هیچ چیز نمی تونست اون از روی من برداره ... فکر می کردم زیر خروارها خاک خوابیدم …..
نه سرما روم اثر می کرد نه نگاه مردم که به زنی زار و نزار خیره می شدن که مثل ابر بهار توی اون سرما گریه می کرد و راه می رفت ...
ناهید گلکار