خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش اول




    تلخ بود و سنگین ... فقط با خودم تکرار می کردم حالا چیکار کنم ؟

    روی پله ی یه خونه نشستم .... چادرم رو کشیدم روی صورتم و زار زدم …

    صاحب خونه اومده بیرون و هراسون می پرسید : چی شده آبجی ؟ کمک می خوای ؟

    بلند شدم و همون جور که گریه می کردم , گفتم : آره , کمک می خوام ... خیلی هم کمک می خوام .. یکی به دادم برسه ...

    و راه افتادم و از اون جا دور شدم ...

    یه دفعه دیدم جلوی در خونه ام … خودمو به زیرزمین رسوندم در رو بستم و افتادم روی پشتی و چند ساعت هم اونجا به حال خودم گریستم …

    بعد نشستم و اشک هامو پاک کردم …

    به فکر بچه ها افتاده بودم ... چند ساعت بود از اونا خبر نداشتم ... وضو گرفتم , رفتم بالا ...

    هر سه گوشه ای کز کرده بودن و اشک می ریختن …
    به نیره گفتم :  شام امشب با تو ... بلند شو برامون یه چیزی درست کن که خیلی خوشمزه باشه ... مگه آخر دنیا شده ؟ چقدر بشینیم اون بره صبح بیاد ؟ حالا خبرش یک دل یک جهت رفت و خیال ما رو راحت کرد ... من که نمُردم ...

    بعد به نماز وایسادم ... حالا چقدر طول کشید ؟ نمی دونم … اصلا چند رکعت خوندم هم نمی دونم …

    سلام نمی دادم و هی می نشستم و بلند می شدم تا خسته شدم …

    بعد گلدوزیم رو آوردم و نشستم به دوختن ….

    به اکبر هم گفتم : مگه نگفتی مرد شدی ؟ بدو تو بخاری زغال سنگ بذار ... دیگه مرد این خونه تویی ... یادت باشه فردا کرسی رو هم تو باید بذاری ….
    بچه های معصوم من نمی دونستن صورت قرمز و چشمای ورم کرده ی منو باور کنن یا حرفام ...

    همشون وضعیت رو درک می کردن و غصه می خوردن …

    نیره با چشم گریون رفت و اکبر عصبانی از دست آقاش کاری رو که گفته بودم , انجام داد ...

    ملیحه اومد رو پام نشست و با چشم های غمگین به صورت من نگاه می کرد ولی حرفی نمی زد …
    بچه ها که خوابیدن , باز احساس تنهایی و غربت کردم ... جگرم آتیشی گرفته بود که با هیچ آبی خاموش نمی شد ولی حالا دیگه می دونستم که نباید منتظر باشم و اوس عباس دیگه نمیاد و ناباورانه به در خیره شدم ….

    یاد اون روزی افتادم که حاجی منو کتک زده بود ... حالا فکر می کردم حالم از اون موقع هم بدتره ... اعضای بدنم داشت از هم می پاشید ...

    و تنها فکری که داشتم این بود ... چیکار کنم ؟ چرا این کارو کرد ؟ مگه منو دوست نداشت ؟ مگه نمی گفت عاشق منه ؟ پس چی شد ؟ عشق که یک شبه از بین نمی ره ... شاید دورغ گفته تا منو آزار بده …

    این افکار مثل خوره افتاده بود به جونم و راحتم نمی گذاشت …
    پولی که با اکبر فرستاده بود , تموم شده بود ... پس اندازم هم خرج شد ... حالا مجبور بودم برم سراغ طلاهام …
    چند تا اشرفی داشتم ... تصمیم گرفتم اونا رو بفروشم تا بچه ها احساس بدی نداشته باشن ...

    وقتی برگشتم , رقیه اونجا بود ... خودشو تو بغلم انداخت و هق هق گریه کرد ... گفت : پس چی شد ؟ نرگس اون همه علاقه چی شد ؟

    گفتم : آبجی بیا حرف خودمونو بزنیم … اون رفت ... تموم شد ... حالا باید ببینم چیکار باید بکنم …

    زد پشت دستش که : خاک عالم بر سرم ... چی داری میگی ؟ برو بزن زنیکه رو جر و واجر بده ... منم میام ... گفتم : یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی باهات می بُرم ... دیگه خواهر من نیستی …. شنیدی ؟ گفتم اسمشو نبر … خوب بگو قاسم با من چیکار داشت ؟ اومده بود من نبودم …
    گفت : وا ؟ قاسم ؟ اومده بود اینجا ؟ نمی دونم والله ... ولی نرگس تو رو خدا بیا یه کم حرف بزنیم ... غم باد می گیری ها ...
    گفتم : نترس ... اوس عباس که اول و آخر دنیا نیست ... تا حالا منو می خواست حالا نمی خواد ... زور که نیست ... عزت و محبت رو به زور آدم از کسی نمی خواد که ... ول کن ... من باید یه فکری برای خودم بکنم …

    نگاه مشکوکی به من کرد و سرش جنبوند و گفت :خدا کنه این طوری باشه …

    که ربابه هم از راه رسید … عزا گرفتم ... حالا با اینکه دلم خون بود باید اونو آروم می کردم ...

    ربابه لاغر و باریک بود ... از دم در زد تو صورتش و زد روی پاش و اومد بالا و رو به من دو دستی زد تو سر خودش و گفت : واویلا … واویلا … خاک بر سرمون شد ... بیچاره نرگس ... بدبخت نرگس … سیاه بخت نرگس …

    و رقیه هم پا به پاش گریه می کرد …

    هر دوشون ول کردم رفتم زیرزمین ... حوصله ی حرفای اونا رو نداشتم ... که دیدم ملیحه تو زیرزمین داره گریه می کنه ...  پرسیدم : چی شده ؟

    گفت : خاله رقیه میگه آقات گور به گور شده ...

    عصبانی رفتم بالا ...  همین طور که می لرزیدم , گفتم : ببینین یک کلمه , فقط یک کلمه تو این خونه دیگه در این این مورد حرف بزنین هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین  ...بسه دیگه , تموم شد ... نمی خوام بچه هام ناراحت بشن …

    من بدبخت نیستم ... اوس عباس بدبخته ... چرا من ؟ مگه من گناهی کردم که بدبختم ؟ اون بیچاره اس که نه راه به خونه اش داره نه راهی برای بچه هاش که دیگه پدری کنه … من کجام بدبخته ؟ اوس عباس نیومد به جهنم که نیومد , فدای سرم ... خودم که نمردم ... تا حالام من اونو اداره می کردم که خودشو بدبخت نکنه وگرنه تا حالا صد دفعه کارش به جای باریک کشیده بود ...  ول کن خواهر مگه از خونه ی حاجی با دو تا بچه بیرونم نکردن ؟ …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان