خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش دوم




    - مردم ؟ سخته ... می دونم سخته ... ولی برای من غصه نخورین ... تو رو خدا کمک بکنین , به درد دلم گوش کنین ولی این کارا رو نکنین ... دوست ندارم ... خواهش می کنم ….
    چند دقیقه بعد هر دو تاشون با لب و لوچه ی آویزن رفتن و من موندم با یک خونه ی پر از غصه …
    با خودم گفتم : نرگس خودت که نمُردی , کار کن و پول دربیار ... دیگه شب ها منتظر کسی نمی شی ... دیگه فردا سر پیری یه بچه تو بغلت نیست ... دیگه کسی نیست که حرف , حرف اون باشه و دائم نگاه کنی اون چی می خواد … حالا خودتی و خودت و بچه هات ... شاید هم خدا دعای خودت مستجاب کرده که اونو اینجوری از این خونه دور کرد …

    باز فکر کردم نرگس اگر خان باجی بود چیکار می کرد ؟ نمی تونستم تصور کنم خان باجی رو تو حال و روز خودم … نه , امکان نداشت ... آخه نمی شد ... فکر نمی کنم اصلا خان بابا جرات چنین کاری رو داشته باشه ….
    بچه ها که از مدرسه اومدن , بوی غذا به اونا گفت که مادرتون حالش بهتره …

    اکبر تا منو دید پرید و منو بغل کرد و هی منو ماچ کرد ...

    گفتم : خدا به خیر کنه ... چی شده من عزیز شدم ؟ …

    گفت : شما همیشه عزیزی ... من خودم یک روز حساب اون مرتیکه رو می ذارم کف دستش ... صبر کن ….. داد زدم سرش : تو غلط می کنی ... کار من و آقات به شماها مربوط نیست ... حق ندارید هیچ کدوم بهش بی احترامی کنین ... دیگه تو روتون نیگا نمی کنم ……
    این به خاطر اوس عباس نبود ... نه , به فکر اون نبودم ... از این می ترسیدم اکبر کاری دست خودش بده و دلم نمی خواست بچه هام با کینه از پدرشون بزرگ بشن ….
    هنوز نمی دونستم واقعا چه بلایی سرم اومده ... هنوز گیج بودم … انگار دنیام رفته بود توی یک دود غلیظ … حتی نمی تونستم ببینم اطرافم چی می گذره ……

    هیچ کس رو نمی خواستم ولی وقتی یک روز صبح خان باجی اومد , فهمیدم که چقدر بهش نیاز داشتم …..
    من و ملیحه تو خونه تنها بودیم که صدای در بلند شد …. دلم فرو ریخت ...  باز هم احمقانه منتظرش بودم ...

    من کُلون در رو می نداختم که نکنه اوس عباس با کلید بیاد تو , برای همین خودم باید درو باز می کردم …
    با احتیاط گفتم : کیه ؟

    صدای خان باجی رو که شنیدم , قلبم آروم گرفت و با عجله درو باز کردم …

    سعی کردم مثل قبل باهاش برخورد کنم که چیزی نفهمه و ناراحت بشه ... اونم منو بوسید و گفت : اینا رو بذار تو … مقدار زیادی شیر و ماست و تخم مرغ و مرغ و گوشت و خلاصه هر چی که دم دستش بود آورده بود برای ما ……

    و گفت : اینا خراب نمی شه ... حالا بریم زودتر تو که خیلی سردمه ….. کرسی داری ؟
    منتظر جواب من نشد و خودش گفت : آره , می دونم داری ...  تو با عرضه تر از اونی هستی که تنه لشی مثل عباس که از زندگیت بره , لنگ بمونی …..

    من فهمیدم که اون از همه چیز خبر داره و برای همین اومده ...
    همین طور که حرف می زد , تند تند خودش رسوند به کرسی و رفت زیر اون و بعد ملیحه رو بغل کرد و بوسید و از کیفش یک نون شیرمال درآورد و داد به اون و گفت : برو اون اتاق بازی کن تا من نگفتم نیا …

    من داشتم چایی رو روبراه می کردم ... صدام کرد : بیا اینجا که دلم داره می ترکه ...

    آب روی بخاری جوش بود ؛ ریختم تو قوری و چایی رو دم کردم و سماورم روشن کردم و رفتم پیشش زیر کرسی نشستم …

    تو فکر بود ... باز پرسید : خوب تا حالا چیکار کردی ؟

    شونه هامو بالا انداختم و گفتم : چیکار می خواستم بکنم ؟ وقتی فهمیدم که گفتن کار تمومه ... خودشم دیگه نیومد …

    پرسید:  اصل ماجرا رو بگو ببینم ... خوب چی شد این کارو کرد ؟ …
    براش ماجرا رو تعریف کردم ….

    با ناراحتی گفت : نرگس حلالت نمی کنم اگر باز خودتو مقصر بدونی ... تا حالا هم هر گنده کاری کرد تو گفتی اگه من فلان و بیسار نمی کردم …. غلط کرده رفته همچین (….) خورده ... تف به روش بیاد مرتیکه ی جُوالَق … رفتم سر کارش , رو پنهون کرد و نیومد جلو و گرنه چنان می زدم تو فکش دندوناش بریزه و دهنش پر از خون بشه …. خوب تو چیکار کردی ؟ بگو ببینم ؟

    گفتم : وا چیکار کنم خان باجی ؟

    با تعجب پرسید : یعنی چی چیکار کنم ؟ نرفتی بزنی تو صورتش و تف کنی بهش ؟

    گفتم : نه , هیچ کاری نکردم ... رغبت ندارم اصلا بهش فکر کنم ... حالم به هم می خوره ...

    گفت : باید می رفتی گیس اون زنیکه رو می گرفتی و می کشیدی رو زمین …

    گفتم : نه خان باجی من اهل همچین کاری نیستم … اون زن بدبخت هم حتما گول چرب زبونی های اونو خورده ... اونم یه زنه دیگه ... نمی خوام از این کارا بکنم , تن خودم بیشتر می لرزه ... الان که شما می گین تمام تنم بی حس شده چه برسه به این که بخوام این کارا رو هم بکنم … ولش کن تا حالا خواسته حالا نمی خواد ... زوری که نیست … تازه آبروریزیش از همه بدتره ... تمام مردم فکر می کردن ما عاشق و معشوقیم ...

    ( بغض گلومو گرفت ) حالا دلشون خنک میشه ... مخصوصا اگه بشنون من این کارو کردم , خیلی بد میشه ... نه من این مستمسک رو دست مردم نمی دم …. به دردسرش نمی ارزه …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان