خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و ششم

    بخش دوم




    صدای در اومد ... نفسم تو سینه حبس شد و قلبم به تپش افتاد ... حتما خودش بود ... ما کس دیگه ای رو نداشتیم که اون وقت شب بیاد خونه ی ما ...

    بچه ها هم همه ریختن تو حیاط ... منم زود اومدم بالا … همه به هم نگاه می کردیم و نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم …….

    همین طور توی حیاط وایساده بودیم ... بچه ها منتظر من بودن … خوب تصمیم گرفتن خیلی سخت بود و با صدای دوباره در , من فهمیدیم باید یه کاری بکنم …..

    به همه گفتم : برین بالا و کار نداشته باشین ... همه برن بالا , در اتاق رو هم ببندید ... هیچ کس حق نداره بیاد بیرون ... شنیدین ؟

    نیره به گریه افتاد که : عزیز تو نرو ... بذار آقا سید حبیب بره ….

    گفتم : نه خودم هستم ... چرا حبیب بره ؟ توام برو بالا و بیخودی گریه نکن ……

    به حبیب گفتم : مواظب باش اکبر به هیچ وجه نیاد بیرون …
    آخه اکبر داشت شاخ و شونه می کشید ... رضا و حبیب اونو به زور بردن بالا ….

    وقتی خاطرم جمع شد و در اتاق بسته شد , رفتم و از پشت در گفتم : کیه ؟ ….

    گفت : منم خاله ... قاسم …. درو بازکن ….

    همه با هم نفس بلندی کشیدیم و من خدا رو شکر کردم ... گفتم : آخه تو اینجا چیکار می کنی ؟

    درو باز کردم و دور از انتظارِ قاسم , همه ازش استقبالی کردن که خودشم باور نمی کرد ... طفلک ذوق زده شده بود ... بچه ها بیخودی می خندیدن ... انگار منتظر یه حادثه بد بودن و از سرشون رد شده بود …

    قاسم هم مثل خُل ها با ما می خندید و نمی دونست جریان چیه ... می گفت : اومدم تا خاله تنها نباشه ولی همه می دونستن که چرا اومده …..
    بعد از شام , بچه ها دور هم جمع شدن و مثل اینکه همه چیز رو فراموش کرده بودن به گفتن و خندیدن افتادن ...

    و منم آهسته رفتم توی اتاق عقبی و یه بالش گذاشتم و چادرم رو تا بالای سرم کشیدم روم … من اصلا حوصله نداشتم ولی صدای خنده ی اونا خیلی بلند بود و و من نگران اوس عباس بودم می ترسیدم هنوز اونجا باشه …. دلم نمی خواست صدای شادی و خنده ی بچه ها به گوشش برسه و غصه بخوره ...

    شاید بگی من خیلی احمق بودم ولی راستش همین طور بود ... بازم می ترسیدم اون فکر کنه من خوشحالم و ناراحت بشه … خوب دیگه اگر این طوری دوستش نداشتم که دیگه مشکلی نبود …. هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم ناراحتیشو ببینم ….

    یه دفعه کوکب گفت : عزیز جان کو ؟

    و اکبر هراسون اومد دنبال من و رفت و گفت : خوابه ... خسته شده ... یواش تر حرف بزنین عزیز جان بیدار نشه …..

    نیره اومد و یک پتو کشید روی من … با خودم گفتم نرگس اوس عباس نیست که دیگه روی تو رو بندازه ولی بچه ها هستن ... اونا رو دریاب که از دست می رن ….

    و نفس بلندی کشیدم و قطره های اشک از کنار صورتم رفت پایین …………
    پنجم عید شد .... هوا خیلی خوب بود ....

    به اکبر و نیره گفتم : بیاین کرسی رو جمع کنیم …

    هر سه تایی مشغول بودیم که صدای در اومد …… گفتم : شما کارتون رو بکنین , خودم درو باز می کنم ... فکر کردم یا زهراست یا کوکب ….

    پشت در پرسیدم : کیه ؟
    صدای اوس عباس اومد گفت : عزیز جان منم ... درو وا کن …

    یک آن بغض گلومو گرفت ... قلبم چنان به تپش افتاد که سراپای بدنم نبض شد …..

    خودمو جمع و جور کردم …
    نمی خواستم اون بفهمه که چه حالی دارم …. آب دهنم رو قورت دادم و نفس بلندی کشیدم و گفتم : چی می خوای ؟ ….

    گفت: نرگسم درو وا کن باهات حرف بزنم ... برات تعریف می کنم ... بذار بیام تو  , میگم برات …
    گفتم : نمی شه ... من نمی خوام چیزی بشنوم ... برو راحتم بذار ….

    دوباره در زد …. گفتم : تو رو خدا شر راه ننداز ... برو , دیگم نیا … برو …..
    چشمم به حیاط افتاد ... بچه ها متوجه شده بودن ... هر سه جلوی من وایساده بودن ….

    فوراً ملیحه رو بغل زدم و گفتم : بیاین بریم تو ... هیچ حرفی نزنین ....

    و خودم رفتم بالا ...

    هنوز به اتاق نرسیده بودم که اکبر رفته بود و یک کارد از زیرزمین برداشته بود و رفت درو باز کرد ……..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان