داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و هفتم
بخش اول
تا در باز شد , اوس عباس خودشو انداخت تو خونه ... من ملیحه رو گذاشتم زمین و خودمو رسوندم به اکبر که داشت آقاش تهدید می کرد که با چاقو بزنه ... دستشو گرفتم و چاقو رو ازش گرفتم و بهش گفتم : بی شعور , این چه کاریه می کنی ؟ می خوای کار دستم بدی ؟ اون چاقو رو داد به من ...
ولی حمله کرد به اوس عباس ... حالا هر کاری می کردم نمی تونستم جلوشو بگیرم ...
اوس عباس هم نامردی نکرد و یک کشیده ی محکم زد تو گوش بچه ام ... ملیحه و نیره از دیدن این وضع ناراحت شدن و ریختن سر اوس عباس و سه تایی از خونه بیرونش کردن …
اکبر همین طور هوار می زد و فحش می داد و می زد تو سینه اش و هولش می داد به طرف در و می گفت : زنیکه شکمش قد طبل شده , تو اومدی برای ما تعریف کنی ؟ برو دیگه تو بابای ما نیستی … ماشین گذاشتی زیر پای اون عجوزه …..
دم در که رسید و دید نمی تونه بچه ها رو آروم کنه , گفت : خاک تو سر همتون کنن بی چشم روها ... یه عمر دادم خوردین , حالا با من این کارو می کنین ؟ پست فطرت ها , حالا وایسین تماشا کنین چه بلایی سرتون بیارم ... تماشا کنین ... پدرتونو درمیارم تا غلط بکنین این کارا رو بکنین ……..
و رو به من کرد و انگشتشو گرفت بالا و هی اونو تکون داد که : خوب بچه ها رو پُر کردی انداختی به جون من ... باشه که ببینی سزای این کارت چیه …. زن گرفتم , خلاف شرع که نکردم ... خوب کاری کردم ... شماها لیاقت نداشتین ….
و همین طور که برای ما خط و گرو می کشید , رفت …..
وقتی اون رفت , انگار یک سطل آب سرد ریخته بودن روی تن من ... همه بدنم خیس آب بود و هنوز تنم می لرزید ... همه همون طوری مدتی وایستادیم ...
بالاخره به اکبر گفتم : حالا کار خودت کردی ؟ همه چی درست شد ؟ آقات برگشت ؟ ول کن دیگه ... اگه سر لج بیفته , من حوصله ندارم باهاش کَل کَل کنم …… اگه دقِ دلیت رو خالی کردی , لطفا دیگه کاری بهش نداشته باش , دردش برای خودش بسه ... برا اونم سخته که با زن و بچه اش این جوری روبرو بشه ... برین تو دیگه کارتونو بکنین ... اتاقم تمیز کنین تا من بیام …..
رفتم پایین و حالا بغضم ترکید و به حال خودم گریه کردم تا دلم خالی بشه … نمی دونم خالی شد یا نه ولی چاره ای نداشتم جز اینکه با زندگی بسازم ... سه جفت چشم دائما به من نگاه می کردن و من نمی تونستم غم و غصه ی اونا رو ببینم ... باید خودمو به خاطر اونا سر پا نیگر می داشتم …
تا اون موقع من اونجور رفتار کردم حاصلش این بود , اگر واویلا راه می نداختم که خدا می دونه چی می شد و این بچه ها چقدر صدمه می دیدن ...
فردا وقتی صدای در خونه اومد , بند دلم پاره شد … ترس و وحشتی که حالا از اومدن اوس عباس به دلم افتاده بود , امانمو بریده بود … در حالی که بدنم می لرزید رفتم پشت در گفتم : کیه ؟
گفت : وا کن …
اول فکر کردم اوس عباسه … گفتم : مگه نگفتم اینجا نیا ؟ …
باز صداش اومد و گفت : حیدرم زن داداش ……
نفسم که تو سینه حبس شده بود , رها کردم و درو باز کردم و اومد تو ….
رفتیم تو اتاق و نشست …. یه چایی براش ریختم …. دهنم خشک شده بود نمی دونستم که حیدر برای دلجویی از من اومده یا اوس عباس اون فرستاده ...
پس برگشتم برای خودمم چایی ریختم و بدون قند یه کم خوردم …
حیدر متوجه حالت عصبی من شده بود ... سری تکون داد و ناچ و نوچی کرد و گفت : حق داری زن داداش ... هر چی بگی حق داری ... وای ... وای ... چی بگم به خدا بهش ؟ گفتم حیف زندگیت نبود که به آتیش کشیدی ؟ می دونی چی گفت ؟ … راستش زن داداش دیشب اومده پیش من ... خیلی ناراحت و پشیمونه .... میگه به خاطر بچه عقد رسمی کردم و مهرشم خیلی زیاده , ندارم بدم … میگه هنوز عاشق شماس و می خواد برگرده … الان نمی تونه کار کنه ... خونه رو خیلی وقته فروخته , ماشین رو هم فروخت پول کارگر هاش رو داد ... ریخته بودن در خونه اش ... الانم خونه ی اجاره ای می شینه ... خوب چیکار کنه ؟ شما بگو ….
گفتم : آقا حیدر دقیقا بگو از من چی می خوای ؟ من باید چیکار کنم ؟ …..
گفت : بذار بیاد تو همین خونه ... اون زنم تو یک اتاق می شینه و اوس عباسم میگه …….
داد زدم : بسه دیگه … هیچ وقت …. هرگز … من هیچ وقت این کارو نمی کنم ….
حیدر با لحن مهربون تری گفت : همه می دونن که شما چقدر مهربونی و چقدر باگذشتی و چه کارایی که برای اوس عباس نکردی ... ولی این دفعه رو هم خانمی کن و بذار این بچه ها بی پدر نشن ……..
ناهید گلکار