داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و هفتم
بخش دوم
گفتم : آقا حیدر خودت می دونی که مثل برادر دوستت دارم ولی اگر یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی , خواهر برادریمون به هم می خوره …. من اوس عباس که هیچی ... اگر اون حاجی گور به گور شده هم این کارو می کرد , من اهل این کار نبودم و نیستم ... شما می دونی مهریه ی من چیه ؟ بهش گفتم مهر من وفاداری توس , اگر پای کس دیگه ای بیاد وسط انگار منو طلاق دادی ... بهش بگین نگفتم ؟ خوبه که من طی کرده بودم باهاش …. پس دیگه چه حرفی ؟ … از قول من بهش بگو نرگس گفت زن گرفتی ؟ بچه دار شدی ؟ مبارکت باشه ... من نه این که نمی بخشمش , دیگه شوهر خودم نمی دونمش ... تموم شد و رفت ... حتی اگر الان اون زن رو هم طلاق بده و بخواد برگرده , من دیگه نیستم ... هرگز …......
حیدر گفت : زن داداش یه کم گذشت هم خوب چیزیه … می خوای از این به بعد چه جوری زندگی کنی ؟
گفتم : روزی من و بچه هام دست خداس , دست اوس عباس که نیست ... دیدی که وقتی به ما خرجی نداد , روزی اون بریده شد ... خدا رو شکر من هنوز نموندم … حالا هر چی خدا بخواد …….
باز یک سری جنبوند و گفت : وقتی همه میگن شیرزنی , والله راس میگن …. نمی دونم زن داداش از من به دل نگیر .. راستش به من که گفت بیام اینا رو بگم , التماس کرد …. والله بهش گفتم شما قبول نمی کنی ولی خوب برادرمه , نمی شد روشو زمین بندازم … ولی هر وقت کاری داشتین روی من حساب کنین ... خوشحال میشم براتون انجام بدم ….. در ضمن زنه زاییده , دخترم داره ….. صاب خونه ای که توش نشسته جوابش کرده , پولم نداره خونه اجاره کنه …. والله نمی دونم یک گره ی کور شد ... خوب من زحمت رو کم می کنم …
یادتون نره , هر کاری باشه خوشحال میشم براتون انجام بدم … حالا خودمم سر می زنم ….
راستی زن داداش یه روز بیاین خونه ی ما , بچه ها از این حال و هوا بیان بیرون ……..
آخرای فروردین بود ... از اوس عباس خبری نبود و من فکر کردم دیگه رفته و تموم شده ….
خیلی سعی می کردم زندگی من و بچه ها به حال طبیعی برگرده ... برای همین وقتی دیدم ملیحه و نیره دارن کنار حوض بازی می کنن , هوس کردم و فرش پهن کردم کنار حوض و سماور و بساط چایی و شام رو آوردم تو حیاط و منتطر زهرا و کوکب بودم تا برای شام بیان خونه ی ما …
در زدن ……
ناهید گلکار