داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و هفتم
بخش سوم
اکبر رفت درو باز کرد … یهو دیدم اوس عباس خودشو انداخت تو خونه …. من از جام تکون نخوردم ….
یه نگاهی به ما انداخت و گفت : چه بخوای چه نخوای من اومدم تو خونه ی خودم زندگی کنم ...
بعد روشو کرد به در و گفت : بیا تو کبری ... بیا تو , اینجا دیگه خونه ی توست ... هر کس دوست داره بمونه , هرکس دوست نداره هرررری …..
یه زن همسن و سال من با چشماهای پُفالو و ریز در حالی که یه بچه تو بغلش بود , اومد تو ...
سرش پایین بود و از من بیشتر می لرزید ... کنار دیوار وایستاد و اوس عباس تند تند می رفت بیرون و وسایلشون رو میاورد تو ….
نمی دونستم باید چیکار کنم ... اکبر داشت از عصبانیت می ترکید ... دستشو گرفتم و گفتم : هیچ کاری نکن , فایده نداره ...
فقط نیره بچه ام به گریه افتاده بود و سخت زار می زد … اونم صدا کردم و کنارم نشوندم ...
به اکبر گفتم : بدو … بدو به زهرا و کوکب بگو نیان … اگر تو راهم دیدی , برشون گردون ... بدو …
اوس عباس وسایلش رو برد تو اتاق بزرگه و معلوم بود از قبل فکراشو کرده بود ...
منم تا تونستم اون زن رو ورانداز کردم ... اشک هاش صورتشو خیس کرده بود و اونقدر می لرزید که حال ترحم آمیزی به خودش گرفته بود ……
اوس عباس آخرین تیکه رو که برد , از همون جا صدا زد : بیا کبری خانم … ولشون کن ... تا فردا اونجا وایسی , اونجور خیره خیره به تو نگاه می کنه ……
زن راه افتاد و همون طور که می لرزید , زیر لبی گفت : ببخشید ...
و رفت بالا ……
هیچ قدرتی نداشتم ... ضربه اینقدر برام سنگین بود که هنوز باور نکرده بودم … با خودم فکر کردم خوابم ... باز دارم کابوس می ببینم ……
دوباره اوس عباس اومد پایین و رفت زیرزمین و یک سینی پر کرد و برد بالا ... روشو کرده بود اونور و به ما نیگا نکرد …
من یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن … در حالی که داشتم از نفس میفتادم , سعی می کردم رو پا باشم و فکر کنم چه جوری اونا رو از خونه بیرون کنم … هیچ چی به عقلم نرسید ... حقم داشتم چون اصلا نمی تونستم فکر کنم ... تپش قلب و لرز بدنم امانمو بُریده بود ……
عزیز جان اینجا که رسید , اشک هاش از گوشه ی چشمش سرازیر شد ... آه عمیقی کشید … گلو و لب هاش با به یاد آوردن اون خاطره مثل همون شب خشک شده بود و به زحمت حرف می زد …
یک لیوان آب براش آوردم تا ته سر کشید و گفت : خدا پدر و مادرت رو بیامرزه ……
پرسیدم : عزیز جان احساس شما رو می فهمم ولی اینکه هیچی نمی گفتی رو نمی فهمم ... چرا اقلاً یه کم بهشون بد و بیراه نگفتی تا دلت خنک بشه ؟ …..
گفت : مادر از من به تو نصیحت ... کاری رو که می دونی فایده نداره , نکن … چه فایده داشت ؟ من دلم خنک می شد ؟ نه والله ... آتیشی که توی دل من بود با هیچ آبی خنک نمی شد ... اوس عباسم اهل فهمیدنش نبود …
نمی دونم اون می فهمید که آوردن اون زن توی خونه ی من برای من یعنی چی ؟ کسی که تا دیروز بدون من نفس نمی کشید , حالا توی یک اتاق دیگه می خواست پهلوی یه زن دیگه بخوابه ... برای من یعنی چی ؟ ولش کن … بذار برات بگم که اینم کار خدا بود وگرنه من تو زندگی هیچی نمی شدم و همین کار اون باعث شد که من راهم پیدا کنم ... از این بابت خوشحالم …..
ناهید گلکار