داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و هشتم
بخش سوم
یکی بود یکی نبود ... زیر گنبد کبود یه خاله سوسکه بود خیلی توقعش از زندگی زیاد بود , برای همین به هیچ چیزی راضی نمی شد و هیچ خواستگاری رو قبول نمی کرد , یعنی زن هیچ کس نمی شد ...
تا اینکه یک روز باباش از دستش ناراحت شد و گفت : برو تا شوهر نکردی برنگرد ….
خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا رسید به یک قصاب …
قصابه گفت : خاله سوسکه پوست پیازی , چادر ریزی , تنبون قرمزی کجا میری ؟
گفت : می رم در همدون , شو کنم بر رمضون نون و حلوا بخورم منت بابام نکشم …
قصابه گفت : خاله سوسکه زنم میشی ؟ وصله ی این تنم میشی ؟
خاله سوسکه گفت : چه پررو ... اگه من زنت بشم وصله ی اون تنت بشم تو منو با چی می زنی ؟
گفت : با این ساطور دستم …
گفت : برو برو برو زنت نمی شم ... اگر بشم کشته میشم ………
کم کم خوابشون گرفت و سرشون کج شد و خوابیدن ….. اکبر از همه دیرتر خوابید ولی یک کلمه حرف نزد ….. ( این قصه رو اوس عباس می گفت و همیشه به من می گفت تو خاله سوسکه ای و منم آقا موشه که با دم نرم و نازکم تورو می زنم )
منم قصه رو برای اونا می گفتم و اشک هام مثل سیل از صورتم روون شده بود ...
صدای سگ های ولگرد از دور میومد و من امیدوار بودم که به ما حمله نکنن ... اون وقت ها سگِ هار هم زیاد بود ...
خودم رو روی اونا انداخته بودم که هم سردشون نشه , هم اگه سگ حمله کرد اونا رو پاره نکنه …..
حالا دیگه بچه ها خواب بودن و من می تونستم بغض گلومو بیرون بریزم و تا صبح زار زار به حال خودم گریه کردم ولی یه تصمیم مهم گرفتم و اون این بود که برای همیشه اوس عباس رو از زندگی خودم بیرون کنم ... نمی دونم اگر طور دیگه ای رفتار می کرد , من چیکار می کردم ولی خیلی بد کرد ... طوری که دیگه قابل بخشش نبود …
حالا من نباید از پا می افتادم ... بچه هایم از اوس عباس مهم تر بودن ….
به محض اینکه هوا روشن شد , بچه ها رو بیدار کردم و دوباره راه افتادیم ... مردم از خونه هاشون میومدن بیرون و صورت خوشی نداشت ما اونجا باشیم …..
اونا خوابشون میومد و نق می زدن ... به زور دنبال من راه می رفتن …
برای همین تا یک درشکه دیدم , صداش کردم و سوار شدم ... هر سه تا زود توی درشکه خوابیدن …
به درشکه چی گفتم : میشه یک کم ما رو دور بدی تا صبح بشه ؟ بچه ها خسته شدن ...
اون مرد جوونی بود ... نگاهی به چشم های ورم کرده و صورت قرمز و گریون من کرد و گفت : چی بگم والله … چشم آبجی … جایی نداری بری ؟
گفتم : اییی ………
گفت : می خوای بیای خونه ی ما ؟ بچه ها بخوابن ... این جوری که نمی شه , گناه دارن …. مادرم زن خوبیه ...……
گفتم : نه , منتظرم داداشم از خواب بیدار بشه برم خونه ی اون ... فقط خیلی زوده …… میشه دیگه سوال نکنی ؟ خیلی حالم بده ... می بخشی ها ….
همین طور که درشکه راه می رفت , آفتاب دراومد و چشم منم گرم شد ولی یک باره مثل اینکه کسی یک جوال دوز (سوزن بزرگ برای دوختن لحاف ) به من فرو کرده باشه , از جا پریدم و یک جیغ بلند کشیدم …
بیچاره درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید ... درشکه وایساد و بچه ها همه بیدار شدن …
تازه یادم افتاد ... اصلا فکر نکردم کجا برم ؟ راستی کجا برم ؟ خونه ی رقیه ؟ نه … ربابه ؟ نه …. خان باجی ؟ نه ... زهرا ؟ کوکب ؟ نه ... عزیز خانم ؟ نه …. حیدر ؟ آره ... چرا نه ؟ یک روز ما مهمون اونا باشیم ….
امروز بریم اونجا , بعد میرم یه جا رو اجاره می کنم …
زود آدرس دادم و رفتیم به طرف خونه ی حیدر ….. اون یه خونه توی آ شیخ هادی خریده بود ...
با هزار خجالت در زدم و با خودم گفتم نرگس نیستم اگه کاری نکنم که همه به من احتیاج پیدا کنن ...
ملوک درو باز کرد با تعجب به من نیگا می کرد ... روبوسی کردیم و رفتیم تو ... می ترسید از من بپرسه این وقت صبح اینجا چیکار می کنی ؟
حیدرم کنجکاو اومد …. هر دو با روی خوش از ما استقبال کردن …
گفتم : برای امروز مهمون نمی خواین ؟ ….
حیدر گفت : بیا تو زن داداش ... بگو باز عباس چه دسته گلی به آب داده که شماها رو آواره کرده ؟ …….
اون می دونست که من سال تا سال خونه ی کسی نمی رم ... حالا با دو تا ساک و یک پتو صبح زود منو دم در خونه اش می دید ... خیلی روشن بود که منم به اونا پناه آوردم …
ناهید گلکار