خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش چهارم




    گفتم : بذارین بچه ها یه کم دیگه بخوابن ... دیشب بد خوابیدن , آخه تو کوچه موندیم …..
    حیدر زد پشت دستش و گفت : تف بر روت بیاد عباس ... بیرونتون کرد ؟ زنیکه رو آورد تو خونه ؟!!!!
    ای بر پدرت صلوات مرتیکه ی بی همه چیز ... بی عاطفه اس زن داداش ... به خدا یه جو معرفت نداره ……
    بچه ها رو خوابوندم و خودمم کنارشون دراز کشیدم ... بدنم خرد و خمیر شده بود و خیلی زود خوابم برد ...
    از بوی چای و نون تازه بیدار شدم ... ملوک سفره ی ناشتایی رو پهن کرده بود و خوب تو خونه ی اونا همه جور لبنیات مرغوب هم پیدا می شد ...

    بعد از مدت ها احساس گرسنگی کردم ...

    بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم و جات خالی نشستم و یک ناشتایی کامل خوردم در حالی که فکر می کردم حالا حالاها اشتها نداشته باشم ….. ولی خوب من نرگس بودم , وقتی اینجوری گرسنه می شدم دیگه همه چیز یادم می رفت ….
    حیدر سر کار نرفته بود ... اون که هیچی , اصغر و محمود هم نرفته بودن ….. اومد و ازم خواست براش تعریف کنم چی شده …..
    منم گفتم …... بعد ادامه دادم : الان می خوام برم دنبال خونه بگردم ... دو تا اتاق پیدا می کنم و می رم اونجا ... ان شالله همین امروز پیدا می کنم …..

    ملوک گفت : به جون اصغرم اگه بذارم جایی بری ... همین جا کم یا زیاد با هم می خوریم ... چه کاریه ؟

    حیدر حرفشو ادامه داد : راست میگه زن داداش ... امکان نداره بذارم برین …

    گفتم : امروز اکبرو می فرستم پیش اوس عباس یه کم پول بده ...

    من روبراه می شم و خونه اجاره می کنم ... باید بده , با لج و لج بازی این بچه ها اذیت میشن …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان