داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و نهم
بخش اول
حیدر گفت : باشه زن داداش ... برو پول بگیر ولی بیا همین جا … بیا و اتاق رو از من اجاره کن ... اصلا واسه خودت زندگی کن ... ما هیچ کاری به کار شما نداریم … خوبه ؟ این طوری خوبه ؟
گفتم : نه ... نمی خوام اینجا بمونم ... چون ممکنه اوس عباس بیاد اینجا ... مکافات میشه ... من که نمی تونم به اون بگم خونه ی داداشت نیا … حالا بذار ببینم چقدر می تونم ازش بگیرم ... بعد یه کاری می کنم …..
حیدر رفت سر کارش تو گاوداری …...
طرفای عصر منم با بچه ها رفتم تا اثاثم رو بیارم و هم اینکه بتونم برای اجاره ی خونه از اوس عباس پول بگیرم ……
اول در خونه ی زهرا خانم رو زدم ... از دیدن من به گریه افتاد ... یه کم تو حیاط نشستیم و حرف زدیم ... اون فهمیده بود که نمی خوام زیاد در این مورد حرف بزنم ... کارگرشون برامون شربت آورد و میوه ……
گفتم : بچه ها تو درشکه نشستن ... باید برم …..
در حالی که که نمی تونست جلوی اشک هاشو بگیره , منو بغل کرد و بوسید و یه کم منو نصیحت کرد … ولی واقعا نمی فهمیدم چی میگه ... تمام حواسم به برخورد اوس عباس بود … آیا اگه ازش پول بخوایم , میده ؟ ممکنه چقدر بده ؟ نکنه بیاد دنبالم و نذاره برم !!! شاید بخواد ما رو برگردونه !! ….
همه ی این احتمال ها رو می دادم که بتونم برخورد درستی با اون انجام بدم ... بیشترین حدسم این بود که وقتی صبح دیده ما نیستیم خیلی ناراحت شده ... شاید بخواد ما رو برگرونه , اون وقت باید چیکار کنم ؟ !!!! ……..
بالاخره اثاث رو گذاشتم تو درشکه و خودمم سوار شدم ... به اکبر یاد دادم بگه آقا جون حالا که شما اومدین تو خونه , پس پول بدین ما یک جا رو اجاره کنیم ……
خودمم از همون جا گوش وایستادم ...
نیره دستشو گذاشت تو دست من … دستشو محکم گرفتم و هر دو اونقدر عصبی بودیم که دست همدیگر رو فشار می دادیم ……….
اوس عباس , ملیحه رو چون خیلی دوست داشت با اکبر فرستادم تا به خاطر اون برخورد بدی نکنه ….
خودش درو باز کرد ... مثل اینکه اصلا بچه ها رو نمی شناخت ... پرسید : اینجا چیکار می کنین ؟
اکبر ترسید و به پت و پت افتاد ... گفت : اومدیم پول بدی ما خونه اجاره کنیم ……
با لحن خیلی بدی گفت : برین گم شین ... من نه زن داشتم نه بچه ... یک زن دارم کبری ست , یه دخترم دارم تازه به دنیا اومده …. همین ... برین , دیگم این طرفا پیداتون نشه … ( … ) خوردین رفتین ... حقتون همینه …..
و درو زد به هم …...
فوراً از درشکه پریدم پایین و دویدم اکبرو بغل کردم و محکم به سینه ام فشار دادم و گفتم : الهی من فدات بشم ... ناراحت نشو , اون به من لج کرده ... اصلا من غلط کردم ... نباید تو رو می فرستادم ...
و دست ملیحه رو گرفتم و بردمشون تو درشکه و بهشون گفتم : ببخشید من اشتباه کردم ... باید می دونستم چی میشه ... شماها به دل نگیرین ... خودتون که می دونین از رو لج حرف می زنه ... فکر عاقبت کارو نمی کنه …. تو رو خدا ازش دلگیر نشین , با من لج کرده …
و درشکه چی راه افتاد …..
حالا یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم خدا رو شکر نرگس که پول نداد ... این چه کاری بود که کردی ؟ خدا رو شکر که از دست چنین آدم بی اعتباری خلاص شدم قبل از اینکه پیر بشم چون اون موقع دیگه از دستش خلاصی نداشتم … خدا رو شکر ...
بعد با خودم گفتم ای به درک نرگس ... اوس عباس که اول و آخر دنیا نیست ... تموم شد ... دیگه باید تموم بشه …. عزاداری هم کردی , هفتم و چهلم هم تموم شد و حالا از عزا درمیام و برای بچه هام هم پدر می شم هم مادر ... حالا وایسا تماشا کن …….. یک روز اگه به پام نیفتی نرگس نیستم , اوس عباس …..
من خیال می کردم اون از رفتن ما خیلی ناراحت شده ولی مثل اینکه بدش هم نیومده بود و به همین قصد اومده بود تو خونه که ما رو بیرون کنه ….. وگرنه دلیلی نداشت با اینکه گناهکار بود با من اون رفتار زشت رو جلوی زنی که با خودش آورده بود بکنه ... پس می خواست به اون بفهمونه که برای اینا ارزشی قائل نیستم ….
و با صدای بلند گفتم : آره , همین بود ... فهمیدم ...
برگشتیم خونه ی حیدر ... احساس می کردم گُر گرفتم و دیگه طاقتم داره تموم میشه ... روی پام نمی تونستم وایستم ... می لرزیدم و باورم نمی شد …..
بهت بگم واقعا دلم می خواست خودمو تیکه تیکه کنم ….. جیغ بزنم و هوار بکشم ولی نگاه نگران و قلب کوچیک بچه هام نمی گذاشت … و باز طاقت آوردم ...
چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کرد کار احمقانه ای بود که کردم ... آخه من چرا باید می رفتم در اون خونه و ازش پول می خواستم ؟ کاش نمی رفتم ... از ذهنم خارج نمی شد و مرتب اینو تکرار می کردم … جسم و روحم هر دو در عذاب بود …
در زدم و بچه ها رو فرستادم تو و درو بستم و خودم رفتم ...
پیاده راه افتادم ... نمی خواستم با اون حال منو ببینن ...
جالب اینجا بود که گناه رو اون کرده بود و من خجالت می کشیدم ... رو نداشتم با کسی مواجه بشم ... شاید هم نگاه ترحم آمیز دیگران رنجم می داد ...
رفتم تا شاید یه جایی پیدا کنم و بچه ها رو ببرم توش ... پس با همون حال دنبال خونه گشتم ...
ناهید گلکار