داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و نهم
بخش دوم
چند جا رو دیدم ولی مناسب ما نبود …… جاهایی رو نشونم می دادن که با دیدنش تمام بدبختی هام یادم می رفت ... یک اتاق توی یک خونه ای که بیست تا مستاجر داشت …..
یه جای دیگه تو خونه ای منو بردن که یه مرد معتاد درو باز کرد که اصلا از شکلش ترسیدم …
ولی بازم گشتم و گشتم …..
با خودم فکر می کردم یه جایی هست ... می دونم که هست ... باید پیداش کنم ……
هر جا رو که می دیدم با خودم می گفتم نه باید جای بهتری باشه ... لیاقت بچه های من این نیست …
دیگه شب بود ... در حالی که که دیگه زانوهام قدرت راه رفتن نداشت , خودم رسوندم به خونه ی حیدر …….
حیدر دم در منتظرم بود … با نگرانی پرسید : کجا بودی زن داداش ؟
گفتم : خوب من که گفته بودم میرم دنبال خونه …
گفت : به امام رضا اگه بذارم این کارو بکنی ...
یک کلام به صد کلام , همین جا می مونی … آخه نمی فهمم برای چی می خوای بری ... مگه من مُردم ؟ … به خدا نمی گم نرو , صبر کن سر فرصت یه فکری بکنیم … یعنی ما از غریبه ها بدتریم ... خوب اتاق ما رو اجاره کن …..
من هیچی نگفتم ... اصلا نای حرف زدن نداشتم ….. رفتم توی اتاق …. هوا گرم بود ولی من یخ کرده بودم و بدنم می لرزید ... نمی تونستم خودمو کنترل کنم .. یه پتو کشیدم دور خودم و نشستم ولی بازم می لرزیدم ...
ملوک همین طور که گریه می کرد , گفت : الهی خیر نبینی اوس عباس ... الهی به زمین گرم بخوری … الهی تقاص کاراتو پس بدی ….
و رفت و یک لحاف آورد و یک بالش گذاشت زیر سرم و دراز کشیدم ولی بازم فایده نداشت ... سردم بود ... خیلی سرد …..
ملوک باز هم یک لحاف دیگه روم انداخت و گفت : الهی من بمیرم ... زن به این مهربونی ببین به چه حال و روزی افتاده ... منو بگو که همیشه به تو و اوس عباس حسودی می کردم … وای … خدا برای هیچ کس نیاره ….
تا صبح همون طور لرزیدم ... سرم رو زیر لحاف برده بودم و اشک می ریختم … استخوون هام یخ زده بود و به هیچ وجه گرم نمی شدم ... بچه ها دورم نشسته بودن و عذاب می کشیدن ……
می خواستم قوی باشم ولی نبودم …..
با خودم می گفتم که آیا زنی هست که مثل من باشه و عذاب نکشه ؟ آیا زنی هست که بتونه با این مسئله درست برخورد کنه ؟ …. زنی که یک مرتبه تمام آروزهاش نقش بر آب شده و مردی که عاشقش بوده حالا کنار یک زن دیگه داره عشق می کنه , باید چه حالی داشته باشه ؟ …
صبح تب شدیدی کردم و به حالت اغما افتادم و ملوک و حیدر برای من و بچه هام سنگ تموم گذاشتن و مراقب ما بودن ... سه روز تو تب سوختم تب بالا و کابوس های بد ……. می دیدم اوس عباس جلوی من داره با اون زن معاشقه می کنه ... فریاد می زدم و با وحشت از خواب می پریدم و می لرزیدم ولی از محیط اطرافم چیزی نمی فهمیدم …
اصلا گاهی یادم می رفت کجام …….
بالاخره بهتر شدم ...
دوباره راه افتادم که برای پیدا کردن خونه برم ... حیدر فهمید و گفت : نمی ذارم ... به خدا نمی ذارم … اگه شما اینجا ناراحتی , ما می ریم خونه ی خان بابا ... همون جا که بودیم … اگر نه , با هم یه مدتی زندگی می کنیم ... فکر کن من برادرتون هستم ... تو رو خدا زن داداش رومو زمین نذار ……
من خودم می دونستم که خونه ای که مناسب من و بچه ها باشه پیدا نمی کنم ... خودمم نمی خواستم بچه ها رو به جای بدی ببرم که اونجور زندگی رو یاد بگیرن و عادت کنن , این بود که گفتم : نمی خوام مزاحم شما باشم …..
ملوک گفت : مگه ما نیومدیم خونه ی شما ؟ چقدر از ما پذیرایی کردی و بهمون رسیدی ... ما این حرفا رو نزدیم … حالا چرا اینجا نمی مونی ؟ هر وقت تونستی خونه ی خوب بگیری برو ولی الان ما نمی ذاریم ……..
گفتم: آخه می ترسم اوس عباس بیاد اینجا ……..
حیدر گفت : به قرآن به جون اصغرم اگه مرتیکه رو راه بدم ... غلط می کنه بیاد اینجا ... می زنم دک و دهنشو داغون می کنم ... منو اینجوری نبین ... اون به غیرت هر چی مرده تف کرده ……..
گفتم : پس به شرط اینکه یه اتاق به من اجاره بدین و من برای خودم زندگی کنم … داشتم و نداشتم خودم می دونم ... نمی خوام سربار شما باشم ... خواهش می کنم ...
حیدر گفت : قبول ... شما بمون , هر کاری دلتون خواست بکنین ….
خان باجی به من گفته بود شما این شرط رو می ذاری , پس شما رو می شناخت ... اونم هنوز با ملوک قهره و گرنه میومد ... همش هم داره گریه می کنه , کاری که تا حالا نکرده ... خیلی برای شما و بچه ها ناراحته …..
پس به خاطر خان باجی , خرجتون با خودتون ولی اجاره نمی خواد بدین , یه اتاق مال شما ... دیگه هیچی نگو زن داداش ... به خدا دارم دیوونه میشم از دست اوس عباس …. دیگه اسم اجاره رو نیار ولی هر کار می خوای بکن ...
ولی فردای اون روز خان باجی اومد ... دلش طاقت نیاورد ….
ملوک فوراً رفت و دستشو بوسید ... اونم صورت ملوک رو بوسید و آشتی کردن ...
و بعد اومد پیش من نشست ... و گفت : خیره سری نکن ... بیا با من بریم خونه ی خودمون زندگی کن ... من قلم پای عباس رو می شکنم اگه بیاد و بخواد مزاحم تو بشه ... اونجا هیچ احتیاجی به کسی نداری , خوب برای اینکه مال شماهاس ...
گفتم : قربونت برم خان باجی ... اینو ازم نخواه ... اگه بیام اونجا که خیلی هم دلم می خواد , هیچ وقت نمی تونم رو پای خودم وایسم , همیشه محتاج می مونم ... من دو سال خونه ی آبجیم کار کردم ، خیاطی کردم ... از گلدوزی گرفته تا جهاز دخترا تا لباس عروس دوختم ... شاید یک دقیقه هم بیکار نبودم ولی همش احساس می کردم سر بارم …
اگه همون موقع برای خودم خونه گرفته بودم , حالا وضعم این نبود … من احساس بدی پیدا می کنم و دلم نمی خواد دوباره تجربه اش کنم … اجازه بدین امتحان کنم ... اگر نشد , نمی ذارم بچه ها سختی بکشن ... میام پیش شما , قول می دم ولی دیگه نمی گم اگر سعی کرده بودم می شد ……
بچه های من باید خوب زندگی کنن و برای این کار من باید دستم تو جیب خودم بره ……
یه مقدار پول تو دستمال بسته بود , اونو داد به من و گفت : یک کلام حرف بزنی می زنم تو گوشت تا از دهنت خون بیاد ... می گیری و صدات درنمیاد …..
و اونو با فشار فرو کرد تو دامن من ...
ناهید گلکار