خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نودم

    بخش اول




    گفتم : پس قرض باشه , وقتی داشتم پس بدم …

    خندید و گفت : پس بده مادر ... هر وقت داشتی پس بده , پس می خواستی پس ندی ؟ چه حرفا ؟ ولی مثل عباس نباشه که پول منو خورد و یک آبم روش …………

    و به عادت خودش بلند خندید …

    شام خوردیم و شب پیش من خوابید ... توی خواب نگاهش می کردم , خیلی پیر شده بود و صورتش پر از چین و چروک بود ... شکسته و خسته به نظرم رسید ... گوشت های صورتش آویزون بود …

    حالا که خواب بود , می شد فهمید که چقدر پیر شده …. چون موقعی که بیدار بود و حرف می زد سنِ اونو احساس نمی کردی از بس بامزه و خنده رو بود ....
    وقتی دیدم اون خوابه بلند شدم و پول ها رو نگاه کردم , خیلی بود ... من همون موقع می تونستم با اون پول خونه بگیرم ولی فکر کردم تا کار پیدا نکنم باید صبر کنم …

    دستم رو روی لب هام گذاشتم و بوسیدم و گذاشتم روی گونه ی اون و آهسته گفتم : خیلی ازت ممنونم ... این پول خیلی به دردم می خوره ... احتیاج داشتم …..
    صبح با حیدر راه افتاد ... موقع خداحافظی به من گفت : نرگس جان یه چیزی بهت بگم ... تو هر کاری بکنی درسته , به عقلت شک نکن … حالا به نظر من این طوریه ... مرده شور هر کس این طوری فکر نمی کنه رو  ببرن … ( و باز خندید …) شاید توام اشتباه کنی ولی خوبیش اینه که خودت متوجه ی اشتباهت میشی ... برای همین میگم عاقلی …. اگه برای من کَس بودی , می تونی برای بچه هات هم کَس باشی … می دونم برات سخته ولی تو می تونی , از عهده اش برمیای …. من می دونم موفق میشی و پول منم پس میدی ...

    و باز قاه قاه خندید و دوباره منو بغل کرد و گرم بوسید و دنبال حیدر سوار کالسکه شد و رفت …..

    و متاسفانه این آخرین باری بود که اونو می دیدم و سه روز بعد حیدر سراسیمه اومد خونه و خبر داد که خان باجی سکته کرده و کار تموم شده …
    زانوم سست شد و نشستم رو زمین ... تنها کسی که واقعا قبولش داشتم و تکیه گاهم بود رفت …

    با رفتن اون انگار هیچ کس رو نداشتم که هر وقت زندگی بهم فشار میاورد , تسکین دردم باشه …….

    یک ساعتی زانو بغل گرفتم و زار زار گریه کردم ... حالا که از همیشه بیشتر بهش احتیاج داشتم تنهام گذاشته بود …

    رفتن اون مثل آخرین تیر خلاص برای من شد … دیگه قلبم یاری نمی کرد این درد رو تو این موقعیت تحمل کنم ……
    حاضر شدم و همراه حیدر و ملوک و بچه ها برای ختم اون عزیزِ جونم رفتم ….

    حتی اگر اوس عباس هم میومد باید می رفتم ... می دونستم که خان باجی منتظرم میشه ... اونم همون قدر که من دوستش داشتم , منو دوست داشت ….
    وقتی رسیدیم دلم داشت می ترکید ... اون همیشه میومد به استقبال من و این بار نبود …..

    زیر لب گفتم : خان باجی الان موقعش بود منو تنها بذاری ؟ نگفتی جز تو کسی رو ندارم ؟ چرا باید من هر کس رو زیاد دوست دارم از دست بدم ؟ …………………
    وقتی هم وارد اتاق شدم صدای شیون و گریه به آسمون رفت …..

    هر کسی یک جوری زبون گرفته بود .... نرگس بیا که مادرت رفت … یا نرگس بیا که همیشه چشم به راه تو بود ...

    و میون اون همه شیون فهمیدم که من تنها کسی نبودم که می دونستم اون به من علاقه ی زیادی داره … همه می دونستن ….

    و این دل پاره پاره ی منو به آتیش می کشید ...
    همه کارای خان باجی رو خودم کردم ... تمام مراسم رو به نحو احسن اون طوری که اون دوست داشت و دلش می خواست همه چیز مرتب باشه و شیک ….. حلواهای منو هم خیلی دوست داشت و هر وقت می خورد می گفت باید حلوای منم تو درست کنی ….

    این بود که من هفت یا هشت بار مقدار زیادی برای شادی روحش حلوا درست کردم ….
    تو این مدت اوس عباس یک بار اومده بود تو مردونه خودشو نشون داده بود ولی هیچ کس بهش محل نگذاشته بود ... اینور اونور می شنیدم که همه از دستش عصبانی هستن و طرف منو دارن ….
    شاید باور نکنی دلم براش سوخت ... می گفتن خان بابا به روش نگاه نکرده …

    و اون هم رفت و پشت سرشم نیگا نکرد … و خدا رو شکر که من و بچه ها اون ندیدیم ….

    خان بابا هم خیلی حال خوبی نداشت و من یک هفته ای رو هم موندم تا از اون مراقبت کنم تا وقتی بهتر شد به خونه ی حیدر برگشتم ….

    تو این مدت بچه ها مدرسه نرفته بودن و من باید مدرسه ی اونا رو عوض می کردم تا نزدیک باشه …
    اصغر و محمود خیلی درسخون و سر به راه بودن مثل خود حیدر ... وقتی هم که من اسم اکبر رو تو مدرسه ی اونا نوشتم , اونم به درس خوندن افتاد و خیالم راحت شد …

    مدرسه نیره هم یک کوچه پایین تر بود و سه تا پسرا می رفتن دنبالش و با هم میومدن خونه …
    یک روز صبح ملیحه رو برداشتم و رفتم تا برم پیش عزیز خانم ….. دم در قاسم رو دیدم … گفت : خاله کجا میری ؟ من با کالسکه اومدم می برمتون ...

    خوشحال شدم و سوار شدیم … قاسم سر حرفو باز کرد و گفت : خاله چرا اینجا موندین ؟ خان جان , منو فرستاده دنبال شما ... همه بیاین خونه ی ما ... خونه ی ما که راحت تری ... تو رو خدا خاله بهانه درنیار , من اومدم که شما رو ببرم ... ولت نمی کنم , باید بیای ... نه نگو ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان