داستان عزیز جان
قسمت نود و دوم
بخش سوم
- ببین ناراحت نباش ... حالا خوب اولشه , بذار بیچاره عادت کنه ... خوب الان براش سخته ... تو داری بهش زور میگی ….
سرشو تکون داد و گفت : من اونو می شناسم ... خر مُلاس ؛ به مرگ خودش و ضرر صاحبش راضیه ... باید همین الان با من بیاد ... به خدا به اون زن کاری ندارم ... خودت می دونی من نرگس رو دوست دارم فقط یه اشتباه کردم ... مست بودم ... حالا تا کی باید تقاص پس بدم ؟
دلم براش سوخته بود … حال خیلی بدی داشت ... با خودم گفتم نرگس خون که نکرده , ول کن ... نذار این قدر اون خار و خفیف بشه ... تا حالا این کارو نکرده ….
یک دفعه به خودم اومدم که نه اینا فیلمشه ... فقط می خواد منو ببره و فردا بره جلوی من پیش اون زنه بخوابه …… نه … نه … هرگز من تاوان اشتباه اون نمی دم ….
اون یک ساعتی توی حیاط با حیدر حرف زد ... ملوک براش چایی برد و اونم بدون قند یک جا اونو سر کشید …
بالاخره بلند شد و در حالی که معلوم بود دلش نمی خواد بره , با حیدر رفتن بیرون ……
شاید اگر می دونست که من حالم از اون بدتره اونقدر ناراحت نمی شد ... کاش گریه می کردم و اونطوری که اون می خواست جلوش عجز نشون می دادم ... ولی نه , این خواسته ی من نبود …
دیگه به فکر خونه افتادم ... نمی خواستم اون منظره ها دوباره تکرار بشه ...
هر روز دنبال جا بودم تا یک هفته بعد اکبر که از مدرسه اومد , گفت : عزیز جان یه خونه نزدیک مدرسه پیدا کردم , خیلی خوبه ... من توشو دیدم ... تازه ساخته شده و خالیه ... یه مرده اونجا بود ازش پرسیدم گفت اجاره می دیم ... می خوای بریم ببینیم ؟ الان اونجاس …
معطل نکردم و ناهار نخورده با هم راه افتادیم ... وقتی رسیدیم صاحبخونه داشت درو قفل می کرد که بره …....
رنگ در آبی بود و من خیلی این رنگ رو دوست داشتم ... به فال نیک گرفتم و رفتم جلو …. پرسیدم : آقا خونه رو اجاره می دی ؟
گفت : آقاتون بیاد , چرا که نه ……
گفتم : آقاتون جلوت وایساده ... شوهرم مرده , تو خیابون بمونم ؟ منم و سه تا بچه ام ... می دی که نشونم بده , اگرم نمی دی خدا حافظت باشه ...
پرسید : آبجی خرجت از کجاس ؟ اگه فردا کرایه رو ندادی با زن که نمی شه طرف شد ...
ناهید گلکار