خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و سوم

    بخش اول




    گفتم : اولا از مرد بیشتر درمیارم چون خودم کار می کنم و خیاطم ... دوما اگه مرد واقعی باشی زن و مرد برات فرقی نمی کنه … چیکار کنم ؟ میدی یا نه ؟

    یه فکری کرد و گفت : ضامن داری ؟

    گفتم : آره که دارم ... بذار اول من خونه رو ببینم , شاید نپسندیدم ...

    برگشت و کلید انداخت و دوباره درو باز کرد ... رفتم تو ... همونی بود که من می خواستم ... یه حیاط قشنگ و بزرگ ... روبروی در , یک باغچه ی بزرگ گلکاری شده و یک حوض کوچیک آبی وسط حیاط ... دست راست یک ایوون خیلی بزرگ با دو تا ستون که خودش مثل حیاط بود ... دو تا اتاق بزرگ و جادار و تو در تو و دو تا دیگه اتاق که هر کدوم در مجزا به ایوون داشت ... درا و پنجره ها چوبی و آبی رنگ بود که بالای همه ی اونا هلالی شکل درست شده بود ... کنار هر پنجره به طرف بیرون طاقچه داشت ...

    سمت چپ یک انباری که جلوش آب انبار قرار داشت و یک مطبخ کنار اون بود که خیلی تمیز و خوب درآورده بود ….

    دلم باز شد ... برخلاف روزی که رفتم توی خونه ای که اوس عباس برام ساخته بود , احساس خیلی خوبی داشتم و یه ذوق عجیب به دلم افتاد … با خودم گفتم کاش اینجا رو می خریدم ... بعد فکر کردم نرگس به اونجام می رسی , صبر داشته باش …..
    با صابخونه به توافق رسیدم …

    اون زمان خونه خیلی گرون نبود ولی بازم من می ترسیدم اگه یه وقت کارم نگیره و مشتری نداشته باشم چیکار کنم ؟
    ولی بازم به خودم مسلط شدم و اونو قانع کردم که کرایه ش رو به موقع می دم … و حالا اون به چه دلیل به من اعتماد کرد و ازم ضامن هم نخواست , فقط خدا می دونه و بس ….

    آره , به همین راحتی خونه رو به من اجاره داد من همونجا باهش قرداد بستم و دو ماه کرایه خونه رو هم دادم تا خیالم راحت باشه … و کلید رو گرفتم …

    من به صاحبخونه گفتم فردا اثاث میارم ...
    چیزی که نداشتم و نمی خواستم اون بفهمه که من آه ندارم با ناله سودا کنم تا فکر کنه من نمی تونم کرایه شو بدم …. هم اینکه خجالت می کشیدم و باید برای این هم یه فکری می کردم …….
    یک چیز دیگه ای نگرانم می کرد و اون این بود که صاحبخونه به طور مشکوکی زود راضی شد و هم در کرایه به من تخفیف داد و هم اسمی از ضامن نبرد و خیلی ساده به من اعتماد کرد … این برام عجیب بود ….
    راستش ترسیده بودم ... چون من به اون گفته بودم تنها هستم شاید با خودش فکرایی کرده که به این آسونی خونه رو در اختیار من گذاشته بود …

    من هنوز سی و شش سال بیشتر نداشتم و جوون بودم پس باید احتیاط می کردم که مشکلی پیش نیاد و باعث دردسرم بشه …..

    وقتی برمی گشتیم , اکبر هم به من گفت : عزیز جان یارو چقدر زود راضی شد ! انگار معطل ما بود ... نکنه ریگی تو کفشش باشه ...
    گفتم : نه بابا ... خوب خونه رو اجاره داد , خیالش راحت شد ... دو ماه هم که پیش گرفته … خوب شاید کار خدا بوده …….
    تو راه بازم فکر کردم ... کلید تو دستم بود و باورم نمی شد این کار به این خوبی انجام شده باشه ... می ترسیدم خواب باشم و بیدار بشم و ببینم خبری نیست …

    احساس کردم همون شبونه برم توی خونه خیالم راحت تره و تصمیم خودمو گرفتم ….
    حیدر دم در وایساده بود ... پیدا بود می دونست ما کجا رفتیم ….

    خوب کار ما طول کشیده بود و اونا نگران شدن …

    حیدر وقتی عصبانی می شد درست شکل اوس عباس بالا و پایین می پرید من از حالتش فهمیدم …

    ما رو که دید اومد جلو و دستشو زد به کمرش که : دست شما درد نکنه زن داداش ... همین جور بی خبر میری سراغ خونه ؟ اینه رسمش ؟
    گفتم : چی شده ؟ من کار بدی کردم داداش جون ؟
    گفت : مگه قرار نبود همین جا بمونین ؟ پس چی شد ؟

    گفتم : نه والله ... از اول هم قرار بود من برم خونه بگیرم چون پول نداشتم , موندم …. حالا یک کم دست و بالم باز شده ... چرا مزاحم زندگی شما بشم ؟ این جوری منم راحت ترم ولی شما باید بیاین و بالای سر ما باشین تا مردم فکر نکنن که مرد نداریم ... شما باید مرتب خودتو نشون بدی ……

    آقا حیدر اگه ببینی چه خونه ای پیدا کردم , شما هم راضی میشی …. خیلی دلباز و راحته ... می خوام امشب اثاث ببرم ولی شما فردا اونجا باش که با صابخونه آشنا بشین که بدونه ما بی کس و کار نیستیم ...
    از این حرفای من بادی به غبغب انداخت و کمی آروم شد و عصبانیتش فروکش کرد و گفت : معلومه که میام ... من که تنهاتون نمی ذارم ... ولی حالا چه اصرای داشتین خونه اجاره کنین ؟ از دست ما ناراحتی ؟ ملوک کاری کرده ؟ …..

    گفتم : این حرفا چیه ؟ به اندازه ی کافی به من محبت کردین …. هر چی زودتر سر و سامون بگیریم بهتره …. گفت : حالا چرا امشب ؟ این قدر بهتون بد گذشته ؟ … باشه صبح اول وقت می بریم دیگه …..
    گفتم : به دو دلیل …. یکی اینکه می ترسم اوس عباس بیاد ... دوم اینکه اثاث که ندارم صبح روز روشن همه می ببینن …. نمی خوام صابخونه بدونه ما چی بردیم تو خونه و فکر کنه نمی تونم کرایه شو بدم ... همین شبی بهتره ... من که چیزِ زیادی ندارم , زود جمع میشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان