داستان عزیز جان
قسمت نود و پنجم
بخش دوم
فردا خوب بودم و فقط یه کم سر و کله ام گرفته بود ولی حالم خوب بود …
بچه ها رو نذاشتم برن مدرسه ... اولا برف زیاد بود و دوما می خواستم اگر اوس عباس اومد باهاش تنها نباشم که زیاد با هم همکلام بشیم …..
بهترین لباسم رو پوشیدم , موهامو پشت سرم دم اسبی کردم و خلاصه به سر و وضعم رسیدم و غذایی که اون دوست داشت یعنی قورمه سبزی درست کردم ... ظهر شد من غذا رو آوردم ...
با خودم گفتم نرگس حتما می خواد سر ظهر بیاد نهار خودشو بندازه ... آره , صبح سرد بود ... خوب تا بره بخاری بخره و زغال تهیه کنه طول می کشه ….
یه کم برای ناهار دست دست کردم ولی بچه ها گرسنه بودن و نمی دونستن برای چی باید صبر کنن …..
ناهار خوردیم و چون خیلی سرد بود , منم خیاطی نداشتم ... همه زیر کرسی خوابیدیم ….. هوا داشت تاریک می شد که بیدار شدیم ولی از اوس عباس خبری نشد ….
فردا من بازم منتطر شدم ... از من بیشتر ملیحه چشم به راهش بود و اکبر و نیره عصبانی ...
ولی اون بازم نیومد ... نه اون روز و نه روزهای دیگه ... هیچ کس ازش خبر نداشت و باز منِ زن , دلواپس بودم که اون شب براش اتفاقی نیفتاده باشه …. خوب اگر من تو برف اونجوری شدم , شاید برای اونم اتفاقی افتاده باشه ... دیگه نتونستم طاقت بیارم ….
پنجشنبه هوا آفتابی بود … یک جعبه شیرینی خریدم و رفتم خونه ی حیدر …
ملوک درو باز کرد و با هم رفتیم تو ... حیدر هم خونه بود …
یک آن پشیمون شدم و فکر کردم خوب زن حسابی اگه اتفاقی افتاده بود تا الان همه خبردار می شدن …
برای همین گفتم : اومدم برای زحمتی که تو این مدت به شما دادم تشکر کنم ... همین نزدیکی سفارش داشتم , دیدم بهترین موقعست که بیام یه سری به شما بزنم ...
حیدر گفت : خیلی کار مهمی نکردیم , ما که بیشتر به شما زحمت دادیم ... راستی شنیدم چند شب پیش تو برف گیر کرده بودین ... خدا خیلی رحم کرد که عباس اونجا بود ... وای … وای وگرنه چی می شد ؟ ………
فهمیدم که بعد از اون شب , حیدر عباس رو دیده …..
به جای اینکه خاطرم جمع بشه , عصبانی شدم و زود از اونجا زدم بیرون و فهمیدم که من خیلی احمقم ...
از اونجا تا خونه اشک ریختم ... سرما نمی تونست از عصبانیت من کم کنه ... تا خونه راهی نبود پیاده رفتم تا توی کوچه دقم رو سر خودم خالی کنم و تصمیم گرفتم دیگه عاقل بشم و هرگز به هیچ عنوان گول اوس عباس رو نخورم ...
شاید این ضربه ی آخری بود که اون به من زد ... حالم داشت ازش به هم می خورد ... تمام چیزی که از اون تو وجودم ساخته بودم مثل یخ آب شد و توی زمین فرو رفت ….
تا خونه با خودم حرف زدم و خودمو نفرین کردم ….. تف به روت بیاد نرگس ... تو هنوز به اون اوس عباس لعنتی فکر می کنی ؟ احمق … بی عرضه ……..
فردا جمعه بود و آفتابی ... من برای گرفتن سفارش رفتم خونه ی عزیز خانم و چند دست کار گرفتم و از همون جا رفتم و یک بخاری خریدم و زغال سنگ هم گرفتم ...
بعد از سر کوچه چند تا دفتر و مداد و تراش و پاک کن برای ملیحه خریدم و آوردم خونه…..
اول بخاری رو کار گذاشتم و با خودم گفتم نرگس دیدی کاری نداشت ؟ کاری نیست که تو نتونی بکنی ... دیگه فکر کسی رو تو زندگیت نکن ….
حالا اتاق گرم شده بود و من راحت تر می تونستم خیاطی کنم و نیره هم به من کمک می کرد ...
قبلا هر وقت می گفتم , جواب می داد : وا عزیز جان ؟ خجالت نمی کشی من تو این سرما کار کنم ؟
ناهید گلکار