داستان عزیز جان
قسمت نود و پنجم
بخش سوم
یک هفته ای طول کشید تا من سفارش ها رو آماده کردم و باید می بردم خونه ی عزیز خانم ...
دیگه این کار سختی شده بود ولی تو خونه جایی رو نداشتم و تصمیم داشتم به زودی یک اتاق رو خیاط خونه بکنم تا دیگه از این رفت و آمدها راحت باشم ... از عزیز خانم هم خجالت می کشیدم ... خیلی براش زحمت بود ولی اون با خوشرویی به روی خودش نمیاورد ….
از در که رفتم تو , عزیز خانم مثل اینکه منو سال هاست ندیده بغل کرد و به سینه فشار داد و هی قربون صدقه ی من رفت ...
با تعجب به اون نگاه می کردم و پرسیدم : خدا به خیر بگذرونه ... چی شده عزیز خانم ؟
گفت : مگه تو قابلگی هم بلدی ؟ عزیز دلم آخه تو چقدر هنرمندی ………
خودمو از تک و تا ننداختم و گفتم : بله که بلدم ... تا حالا صد تا بچه گرفتتم ….
گفت : آفرین ... آفرین به تو که واقعا از هر انگشتت یه هنر می ریزه … علی آقا می گفت با چه مهارتی بچه رو به دنیا آوردی و چقدر وارد بودی ... خدا تو رو واسه ی اونا رسوند ... بهم گفت تو اون برف چه جوری بهش کمک کردی ... اونم میگه هر کاری داری بهش بگو , دوست داره جبران کنه …..
گفتم : نه بابا ... جبران اونو نمی خوام ... ول کنین , چیزی نبود ... خوب داشت می زایید و من کمکش کردم …
عزیز خانم گفت : تو که خونه ی ما رو می دونی چه جوریه , الان همه با خبر شدن ... فردا پس فرداس که بیان دنبالت و بری سر زائو ولی به نظر من خونه ی هر کسی نرو ... فقط آدمای درست و حسابی که اذیت نشی ….
گفتم : نه , من این کاره نیستم فقط برای کمک بود ... جایی نمی رم همین خیاطی برای من بسه ... درآمدش هم بیشتره …….
من برگشتم خونه …
از دورغی که گفته بودم پشیمون شدم ... معمولا من از این کارا نمی کردم ولی تحت تاثیر ذوق و شوق عزیز خانم یه چیزی گفتم ... حالا می ترسیدم برام مکافات بشه …
ناهید گلکار