داستان عزیز جان
قسمت نود و ششم
بخش دوم
بانو خانم گفت : من برای سمنو , گندم نذر کردم ... آوردم تا اضافه کنی …
خندیدم و گفتم : کدوم سمنو ؟ فکر نکنم با این وضع بشه سمنو بپزم ... نمی دونم والله ... می دونین دیگه مردم رو می شناسین ... حرف می زنن و منم واقعا حالشو ندارم تحمل کنم .
رقیه همین طور که سر و گردن میومد گفت : بلانسبت شما غلط می کنن ... امسال غربیه رو که نمی گیم ... فامیل ... فقط فامیل … نذرتو که باید بدی … نباید بدی ؟
گفتم : خوب نمی دونم چیکار کنم , حالا یه فکری می کنم …
بانو خانم گفت : نترس تو گندم رو خیس کن , برو جلو ...خاطر جمع صاحب این دیگ خودش کمک می کنه … در ضمن ما برای یه چیز دیگه هم اومدیم …. بگو دیگه خان جان ... شما خودت بگو , دیروقته باید بریم ...
گفتم : یعنی چی ؟ تازه اومدین ...
رقیه گفت : نه بابا ... آبجی ما دو ساعتی هست که اینجایم ... خودت که می دونی آقا جان بدون من آب نمی خوره … تو یه قولی به قاسم دادی , اَلوعده وفا ... اگه می خوای که حالا وقتشه …..
خودمو زدم به اون راه و گفتم : چه قولی ؟
قاسم پرید وسط که : خاله ؟ قول ندادی ؟ به من قول ندادی ؟
گفتم : آهان ...نمی دونم به خدا چی بگم … الان شماها دارین نیره رو خواستگاری می کنین ؟ چون به قاسم قول دادم ؟ ….نه , پشیمون شدم ... این طوری نمی دم ….. ( البته با لحن شوخی )
رقیه گفت : چه جوری بگم که اون پنچه ی آفتابتو بدی به من خانم ؟ …… نرگس خانم ما اومدیم دختر تو رو خواستگاری کنیم ... ما خلاصه نیره رو می خوایم ... آیا میدی ؟ …
بانو خانم گفت : واقعا خیلی خوشگله ... به خدا نرگس از خودتم خوشگل تره … می دونی وقتی اومدی خونه ی آقا جان , راه می رفتی آدم کیف می کرد ... من که خیلی دوستت داشتم ... حالا نیره رو دست تو بلند شده … نمی دونم وقتی تو قنداق بود , قاسم از کجا می دونست این اینقدر ماشالله خوشگل میشه ……
گفتم : ممنون ….. راستشو میگم , من از خدا می خوام قاسم دامادم بشه چون خودم خیلی دوستش دارم ولی به خودش گفتم یه کم صبر کن تا اوضاع من روبراه بشه …
رقیه گفت : ای خواهر تو روبراهی , چیزت نیست که ... بعدم تو خواهر منی , ما که با هم این حرفا رو نداریم ... خودم نوکرشم , مگه خاله اش مرده ؟ … پس کار تمومه ؟ نیره مال من شد ؟
گفتم : حالا صبر کن , بذار نیره بیاد یه کم بخندیم ...
صدا کردم : نیره بیا … بیا دخترم ببین خاله ات چی میگه ...
اونم که داشت به حرفای ما گوش می داد , در حالی که صورت سفیدش , قرمز شده بود اومد و وایساد جلوی ما ... قاسم سرش پایین بود ...
گفتم : خاله ات تو رو خواستگاری کرده ... منم گفتم تو می خوای درس بخونی و شوهر نمی کنی … حالام اونا می خوان برن برای قاسم یه جای دیگه … گفتم تو جریان باشی ... خوب گفتم ؟
یه دفعه زد زیر گریه و گفت : هر چی شما بگین عزیز جان ولی من نمی خوام درس بخونم …..
و اشک تو چشمش جمع شد و خواست معرکه رو ترک کنه که همه زدیم زیر خنده و من رفتم که بغلش کنم ...
گفتم : مثل اینکه با این جور چیزا نمی شه شوخی کرد ... بچه ام داشت پس میفتاد …
گرفتمش تو بغلم و گفتم : آخه به کس کسونت نمی دم , به همه کسونت نمی دم , به راه دورت نمی دم , به مرد کورت نمی دم ... به کسی میدم که کس باشه , قبای نتش اطلس باشه … شاه بیاد با لشکرش , کنیزکا دور و ورش ... آیا بدم … آیا ندم ……
ناهید گلکار