داستان عزیز جان
قسمت نود و ششم
بخش سوم
رقیه و بانو خانم هم با من دم گرفتن و دست می زدن و نیره که متوجه شد داریم شوخی می کنیم , هی می گفت : عزیز جان خیلی بدی … به خدا ترسیدم …
گفتم : دختره ی پررو ... از چی ترسیدی ؟
قاسمم نیشش تا بنا گوش باز شده بود …..
و من دوباره خوندم و همه دست می زدن و قاسم که انگار با دستش طبل می زد , از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید ….
و بالاخره با شادی و خوشحالی خواستگاری نیره هم انجام شد ... بدون آقا جان ... چون هم اون مریض بود هم اینکه رقیه نمی خواست آقا جان وضع زندگی منو ببینه … ولی از اینکه می دیدم قاسم و نیره اینقدر خوشحال هستن , راضی بودم ... اونا از بچگی بهم علاقه داشتن و هیچ کس نمی تونست این عشق رو از اونا بگیره ….
اما شادی اون روز من خیلی طول نکشید ….
بعد از شام بود … ملیحه و اکبر خواب بودن و من و نیره داشتیم خیاطی می کردیم ...
البته نیره ظاهرا خیاطی می کرد چون تو رویا بود و وانمود می کرد داره به من کمک می کنه ولی کاملا معلوم بود که اصلا اونجا نبود ….. که صدای در اومد … یک لحظه قلبم وایساد ... فکر کردم اوس عباسه …..
خدای من حالا چیکار کنم ؟
رفتم پشت در و پرسیدم : کیه ؟
صدای لرزون و گریون کوکب رو شنیدم : عزیز جان درو باز کن , منم ….
با عجله درو باز کردم و اون خودشو انداخت تو بغل من و گفت : عزیز جان به دادم برس ... دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده , دارم دیوونه میشم ... تو رو خدا عزیز جان کمکم کن …
نیگا کردم دیدم کسی نیست , تنها بود …
خونه ی اون از اینجا خیلی دور بود و نمی دونم چرا و چطور اون موقع شب اومده بود ……
همون طور که اون به من التماس می کرد , دستشو گرفتم و بردم تو ...
به نیره گفتم : براش آب بیار ….
بعد به کوکب گفتم : دیگه حرف نزن تا آروم بشی , بعد برام تعریف کن چی شده ... شلوغ نکن , فقط حرف بزن تا من بفهمم چی میگی …..
یک پیاله آب رو تا ته سر کشید … بعد شروع کرد به نفس نفس زدن ... معلوم بود که قلبش داره به شدت می زنه …..
من داشتم پس میفتادم ولی بازم می خواستم اونو آروم کنم تا اون موقع هزار فکر به سرم رسید ……..
وقتی آروم تر شد , گفتم : حالا بگو ... وسط حرفتم گریه نکن ... بذار آخرش من بهت میگم که گریه داره یا نداره ... آخه تو سرهنگ خیالی , ممکنه اشتباه کرده باشی …..
گفت : آره عزیز , من اشتباه کردم زن حبیب شدم ... بدبختانه از وقتی ما عروسی کردیم شما اینقدر خودتون داشتین که من دلم نمی خواست شما رو ناراحت کنم ... می گفتم درست میشه ولی نشد ... روز به روز بدتر شد ….
گفتم : بگو چی شده ؟ اینو بگو ؟
گفت : راستش یادته سر رفتن حبیب با آقا جون این ماجرا پیش اومد ... من نخواستم که دیگه بگم تا شما ناراحت بشی …. بیشتر شبا اون با آقاج ون میره و عرق می خوره ... مثل آقا جون نیست , یواشی میاد خونه که مادر و پدرش نفهمن ولی مست مست میاد ... من هر چی گریه و زاری می کنم فایده نداره .. قول میده و بازم میره …
گفتم : خوب نذار بره …..
گفت: نمی شه ... مثل آقا جون از سر کار میره……. نه پول درستی درمیاره که بتونیم خونه رو بسازیم , نه جواب درستی به من میده …. نصف پولی رو هم که درمیاره میده به مادرش …
گفتم : خوب وقتی میاد نذار بره بیرون …..
گفت : چی میگی عزیز جان ؟ خوب از سر کار میره و من نمی تونم جلوشو بگیرم …. عزیز جان دارم دیوونه میشم ... امشب سر شب اومد خونه ولی یه کم بعد آقا جون اومد دنبالش و رفت و گفت آقات با من کار داره…. ولی می دونم که کجا رفته …
پرسیدم : آقات ؟
گفت : آره عزیز جان , با آقام می ره ...
گفتم : پس اینجوری هم که ما فکر می کردیم گم نشده , دنبال خوش گذرونی خودشه …….
کوکب گفت : آره به خدا ... وقتی دیر کرد , فهمیدم بازم مست میاد …… منم دیگه طاقت نیاوردم ... به خدا دیگه نمی تونم تحمل کنم ... عزیز جان یه فکری بکن تو رو قران ……..
ناهید گلکار