خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و هفتم

    بخش اول




    اون می گفت و من خون خونمو می خورد ... داشتم از عصبانیت منفجر می شدم ... گفتم : چرا به من نگفتی ؟ … بهت بگم دیگه دیر شده , جلوی حبیب رو نمی شه گرفت … یک سال و نیمه که اون داره این کارو می کنه , اون وقت تو حالا به من می گی ؟؟؟

    گریه بچه ام بیشتر شده بود …
    گفتم : عیب نداره , گریه کن ... حالا هر چی می خوای گریه کن ولی همین امشب تصمیم بگیر ... بهت بگم , حبیب … دیگه … این … کارو … ول ... نِ … می … کنه ... اگر اینو کردی تو گوشت , خیلی خوبه …

    همین الان یا ولش کن بیا خونه ی من یا با همین وضعیت بساز , سعی کن با صبوری درستش کنی ... ولی خودتو ناراحت نکن , اینقدر ضعف نشون نده … اگر تو هر دفعه که اون این کارو می کنه بخوای گریه کنی که کور میشی …
    گفت : عزیز جان در واقع حبیب زندگی شما رو به هم زده ….

    دستی کشیدم به سرش و گفتم : نه مادر ... دیگه این فکر رو نکن ... آقات از قبل اون کثافتکاری رو کرده بود ... اونم بهانه شد تا رو کنه ... پس هیچ ربطی به حبیب نداره , اون بدبخت هم اسیر دست اون شده ... از اول راه و چاه رو اون نشونش داد ... حالا پاشو برو بخواب تا ببینیم من صبح چیکار کنم ……

    گفت : نه منم به شما کمک می کنم , خوابم نمیاد ...

    گفتم : امشب که نیره کاری نیست , پس بیا اینا رو پس دوزی کن تا برات تعریف کنم چه اتفاقی افتاد ...
    اولش که داشت با گریه کار می کرد ولی وقتی جریان نیره رو گفتم خوشحال شد و گفت : قاسم خیلی پسر خوبیه … رضا هم خوبه …

    و بعد آه عمیقی کشید و گفت : مثل اینکه فقط من شانس نداشتم ...
    گفتم : نه عزیزم ... توام خوبی , حبیبم خوبه ... درست می شه ولی تو باید عاقلانه رفتار کنی ...

    گفت : آخه یه چیز دیگم هست عزیز جان …

    پرسیدم : دیگه چیه ؟ خدا به خیر کنه ...

    سرشو به خجالت پایین انداخت و گفت : من … من … می دونی چیه عزیز … من آبستنم …
    گفتم : چند وقته ؟ چرا به من نگفتی ؟

    گفت : آخه روم نمی شد با این اوضاعی که شما دارین ….

    بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم : مبارک باشه قربونت برم ... حالا به خاطر این بچه باید زندگی کنی …به حبیب گفتی ؟ می دونه ؟

    گفت : نه اول به شما گفتم ... الان چهار ماهه ...

    گفتم : ای بابا تو دیگه کی هستی ؟ اونجا که باید طاقت بیاری , نمیاری ... اون وقت اونجا که باید صبر نداشته باشی , داری ... همه کارات برعکسه … من که هیچ وقت طاقت نداشتم به آقات …. ( حرفمو خوردم ) خوب بگو حالت تهوع نداری ؟ ….
    گفت : یکی دو هفته چرا خیلی کم ... ولی خوبم کلا مثل شمام ...

    گفتم : مگه من چه جوریم ؟؟؟ …….

    گفت : همین که می گفتین حالت تهوع نداشتین …
    گفتم : عزیز دلم پس حالا مشکل میشه به فکر جدایی بیفتی ... چاره ای نداری که گذشت کنی ... ندیده بگیر ... همه چیز رو به روی خودت نیار ... دو تاشم لا سیبلی رد کن ... چی میشه مگه ؟

    گفت : به خدا اگر روزی یک بار منو می زد , این قدر ناراحت نبودم ... خوب نجسی می خوره و گناه داره ... میگن نباید با کسی که این کارو می کنه همبستر بشی ………
    گفتم : غلط زیادی می کنن ... بهت گفتم خدا خیلی عادل تر از اونه که کسی رو برای گناه کس دیگه مجازات کنه ... اون از رگ گردن بهت نزدیک تره , می دونه که تو چقدر پاکی … تلاشتم که کردی , نشد ... خوب حالا سرتو بالا کن و بگو خدایا بقیه اش با تو …
    من اونو نصیحت می کردم ولی می دونستم که برای مردی که داره این کارو می کنه , هیچ کاری نمی شه کرد چون خودم کرده بودم ولی حاصلش این بود ……

    بالاخره خوابیدیم ولی من خوابم نبرد ...

    به صورت معصوم اون نگاه می کردم و به بچه ای که توی شکمش داشت ...

    به خدا گفتم : خدایا تو رو شکر ... نمی دونم حکمتت چیه که اول این راه رو جلوی پای بچه ی من گذاشتی و بعد یک مرد عرق خور نصیبش کردی … نمی دونم چرا ... اگر هیچ کدوم از سوال های منو جواب ندادی عیب نداره ولی تو رو به خدایی خودت قسم می دم این یکی رو به من بگو …….
    ساعت ده صبح بود که صدای در اومد …. حدس زدم حبیب باشه ...

    خودمو آماده کردم تا هر چی می خوام بهش بگم ولی وقتی درو باز کردم حبیب با مادرش اومده بود ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان