داستان عزیز جان
قسمت نود و هفتم
بخش دوم
مادرِ حبیب , زن نسبتا چاقی بود با قد کوتاه ... اون همیشه جلوی من ساکت بود و موُدب …..
مرتب تعارف می کرد و احوالپرسی و دوباره از اول …. تقریبا نیم ساعت اول که بهش می رسیدی باید می گفتی مرسی ، خیلی ممنون ، خوبن ، سلام دارن خدمتون …… و دوباره مرسی ...
خیلی هم مظلوم به نظر می رسید و کوکب هیچ وقت از اون زن گله ای نداشت و همیشه یک لبخند تلخ روی لب هاش دیده بودم ... نه می خندید , نه خوشحال بود ... لبخند مصنوعی که هر کس می فهمید از ته دلش نیست ….
اون روز ابروها رو در هم گره کرده بود و انگار به طلبکاری از من اومده …..
د و که باز کردم با عصبانیت گفت : سلام نرگس خانم جان …
از لحنش پیدا بود که به آشتی نیومده …
گفتم : سلام ... خوش اومدین , بفرما تو …
گفت : همچین زیاد هم خوش نیومدیم ...
گفتم : بفرمایید تو ….
دیدم اگر یک کم کوتاه بیام به اون باختم , برای همین گربه رو دم حجله کشتم ... حدس زدم اون ممکنه چی بگه ... یکی این که چرا کوکب اون وقت شب بی خبر از خونه زده بیرون و حتما اونا دلواپس شدن و ما بدهکار دوم اینکه به من میگه شوهر خودت اونو برده …
اگر اول اون شروع کنه ما باید تا آخر از خودمون دفاع کنیم , پس من باید شروع می کردم ...
این بود که معطلش نکردم تا اون نتونه حرفی بزنه ... وقتی که داشت با غیض و تر میومد تو ؛ پشت سرشم حبیب , من شروع کردم : خوب آقا حبیب این زن محترم رو آوردی تا ما نتونیم بهت حرف بزنیم … تو داری چیکار می کنی ؟ بیا … با من بیا ... می خوام بندازمت تو چاه … خوب الان چرا نمیای ؟ بیا دیگه … چون به صلاحت نیست ... پس اگر رفتی و افتادی تقصیر خودته ... عقل داری یا نه ؟ عاقبت کار اوس عباس رو ببین ... خوبه ؟ توام برو … برو ببینم زن و بچه ات رو چقدر می تونی آزار بدی ... برو الواتی ...
رو کردم به مادرش و گفتم : ببخشید شمام مادرشی , باید بدونی بچه ی من برای اینکه شما ناراحت نشی حرف نمی زنه ... این آقا حبیب افتاده دنبال اوس عباس و باهاش میره نجسی خوری ... ما با شما این قرارو گذاشته بودیم ؟ شما نمی دونستین بچه ی من مومن و از این کارا بیزاره ؟ شما گفتین دختر مومن می خواین که پسر تون بره مست بیاد خونه ؟ خوب اگر از اول می گفتین , من به شما می گفتم که بچه ی من به اندازه ی کافی از دست آقاش کشیده , بسه براش … حالا شوهر نکنه که نمی میره ولی الان داره جون می کنه ... از صبح تا شب گریه می کنه چرا چون فکر می کنه گناه حبیب هم پای اون می نویسن ... چون تو کله اش کردن و درم نمیاد که اگر با مرد مست بخوابه , گناه کرده …
شما بگو برای چی بچه ی من چهار ماهه آبستن باشه و به کسی نگه ؟ … از بس داره غصه می خوره , بچه ش هم فردا روانی میشه ...
بیچاره مادر حبیب تا میومد دهنشو باز کنه , من یک چیزی می گفتم که اون باید گوش می داد و تیر آخر رو هم زدم یک دفعه هر دو از جا پریدن …..
حبیب که تا اون موقع سرش پایین بود , رو به کوکب کرد و گفت : آره ؟ راسته ؟ من بابا میشم ؟
به جای کوکب من گفتم : آره , بابا میشی … تو آقا حبیب داری بابا میشی ….. بشو مبارکه ولی یه بابای واقعی بشو …. این که وضع نمی شه ... بچه ام داره دق می کنه ... خانم تو رو خدا جلوی حبیب رو بگیرین ……
مادر حبیب رفت و کنار ایوون نشست و گفت : خدا رو شکر , صد هزار مرتبه شکر ... پس تو آبستن بودی که من همش نذر و نیاز می کردم ... فکر کردم بچه تون نمی شه ... یه عالمه دعا گرفتم دیروز ... چرا مادر به من نگفتی ؟
کوکب گفت : اولش خودمم نمی دونستم ولی بعد حبیب ناراحتم می کرد و فکر کردم اصلا براش اهمیتی نداره …..
ناهید گلکار