داستان عزیز جان
قسمت نود و هشتم
بخش اول
- اونم اینه که دست از سر حبیب برداری ... به خاطر کوکب که الان حامله اس , نبرش با خودت ... ولش کن , اون وقت تو رو می بخشم ... قسم می خورم اگر این کارو بکنی , می بخشمت و گرنه از خدا می خوام که تقاص کاراتو پس بدی …….. چون خودمو دوست دارم و دوست دارم خوب و خوشحال زندگی کنم , تو رو می بخشم …. والله منم خوشبختی تو رو مي خوام ولی دیگه نمی تونم با تو زندگی کنم ……
با این اومدن و رفتن تو , آرامش از من گرفته میشه تا میام فراموش کنم سر و کله ات پیدا میشه …… برو با خیال راحت زندگی کن ... من دیگه به درد تو نمی خورم …….
گفت : بذار پس هر چند وقت یک بار بیام شماها رو ببینم ... دلم برای تو و بچه ها تنگ میشه … تو هیچ وقت نذاشتی بگم چی شد که این وضع پیش اومد ... من یک روز داشتم ……..
وسط حرفش پریدم و گفتم : نگو , نمی خوام بشنوم ... چیزی که معلومه کاری که نباید می شد , شد …… تو رو خدا به کار من دیگه کار نداشته باش , بذار زندگیمو بکنم ... بسه دیگه …. ( و متاسفانه گریه ام گرفت ) تو که رنج منو نمی خوای ؟ من نمی تونم کس دیگه ای رو با تو ببینم … روشن گفتم ؟ …
اونم که در مقابل گریه ی من ضعیف بود و زود از هم می پاشید , از جاش بلند شد ... خسته و وامونده از گوشه ی چشمش چند قطره اشک اومد پایین ... مثل اینکه می خواست من ببینم اون داره گریه می کنه , اونو پاک نکرد و نگاه حسرت باری به گندم ها انداخت و گفت : پس سمنوتم می پزی ؟ ( آه بلندی کشید )
نرگس حلالم کن … ببخش منو … خیلی شرمنده ام ...
و رفت …
دستمو گذاشتم روی در بسته و سرمو روی دستم …
نمی تونستم خودمو کنترل کنم ... حال و روز اون منو منقلب کرده بود ... کاش اینجوری نمی شد …
بغض گلومو فشار داد و اشک چنان بی تاب از چشمم پایین اومد که احساس کردم صورتم درد گرفته ……
یک مرتبه صدای دوباره در , منو از جا پروند ... فکر کردم اوس عباس برگشته , نفمیدم چه طوری درو باز کردم …. ولی در کمال تعجب , خانم رو پشت در دیدم که باز با همون دبدبه و کپکپه به دیدنِ من اومده بود …….
من که هنوز حالم جا نیومده بود , افتادم تو بغلش و اون گریه کن ، من گریه کن …
اولین چیزی که از من پرسید این بود : چقدر زود درو بازکردی ! … چرا پشت در بودی ؟ تازه کسی رفته بود ؟ ……
خانم با یک دایه اومده بود که یه بچه تو بغلش بود و دو تا مرد سر یه فرش رو گرفته بودن و کشون کشون بردن تو ایوون … و باز رفتن و دوباره یه فرش دیگه رو آوردن ...
من هاج و واج به اون نیگا می کردم ... پرسیدم : اینا چیه خانم ؟ تو رو خدا چرا این کارو می کنی ؟ مگه نمی دونی دوست ندارم ؟ واقعا اینا چیه ؟
گفت : قابل تو رو نداره ... حرف نزن الان , اصلا دلم خواست ….
مجبور بودم خانم و دایه ش رو ببرم تو همون اتاق محقر که دور تا دورش وسیله بود ... من نه کمد داشتم و نه یک صندوق بزرگ , این بود که همه چیز دور اتاق چیده شده بود ... یک طرفم که خیاطی های من ریخته بود ... تند تند اونا رو جمع کردم و بعد تعارف کردم اومدن تو اتاق …..
اما خانم با اون همه ثروت و مکنت , هنوز همون طور افتاده و متین بود و هیچ تغییری نکرده بود ….
پرسید : بچه ها کجان ؟
گفتم : هر سه تا می رن مدرسه ولی دیگه بچه نیستن , اکبر برای خودش مرد شده …..
خندید و گفت : تو پس فقط سه تا الان تو خونه داری ؟
گفتم : آره ……
پرسید : می دونی من چند تا بچه دارم ؟
گفتم : با این حساب که بدون فاصله می زایی , باید ده تایی داشته باشی ...
خنده ی قشنگی کرد و گفت : نُه تا دارم ... ولی تو خوب زرنگ بودی …..
گفتم : من این فرش ها رو قبول نمی کنم , دلیل نداره ... چرا منو ناراحت می کنی ؟
گفت : تو واقعا شیرزنی و من افتخار می کنم چهار تا بچه ی منو شیر دادی ... باور کن نرگس اونایی که شیر تو رو خوردن , هیچ کدوم مریض نمی شن ... این تصادفی نیست ... واقعا ببین صبار ، فارق ، حمیرا و ثریا از شیر تو خوردن , هیچ وقت مریض نمی شن ، قوی و سرحالن ... اون وقت تو میگی به گردن من حق نداری ؟ خوب منم دلم می خواد یه جوری ازت تشکر کنم …….. همیشه از من فاصله می گیری , دیگه حالا نمی تونی چون دخترت عروس ما شده …
من تا اون موقع به این موضوع فکر نکرده بودم ... راست می گفت بچه های من خیلی قوی و سالم بودن , کمتر مریض می شدن …….
اون روز خانم از همیشه مهربون تر و صمیمی تر بود ….
کلی با هم حرف زدیم و ناهار خوردیم و چقدر خوشحال بود از اینکه نیره عروس اونا می شد ...
ناهید گلکار