داستان عزیز جان
قسمت نود و هشتم
بخش دوم
می گفت : این طوری تا آخر عمر با هم می مونیم ….
وقتی نیره اومد , بغلش کرد و دو تا سکه بهش داد و گفت : حالا من خواهرشوهرت هستم ... باید برات چیز بهتری میاوردم ولی نشد …. ان شالله وقت زیاده ... می خوام خودم برای خرید عروسی ببرمت , اون موقع هر چی می خوای برای خودت بخر …..
و نشست و کلی با نیره حرف زد تا بفهمه چه چیزایی دوست داره که تو عروسیش انجام بدن …
تا موقع رفتن , همین جور حرف می زد و خودش می گفت : دل نمی کنم …..
بعد گندم ها رو کنار حیاط دید و گفت : چه خوبه هر سال سمنو می پزی … سعی می کنم امسال بیام ……
و وقتی هم سوار ماشین شد , باز چند تا جعبه سیب و پرتقال گذاشت توی حیاط و رفت ….
تا اون رفت , من زود رفتم و اتاق ها رو جا رو کردم و فرش ها رو پهن کردم ... خیلی قشنگ بود ...
ازش قبول کردم , تازه از تو چه پنهون خیلی هم راضی بودم ….
اولا برای اینکه چند روز دیگه مهمون داشتم و دوما به این زودی ها هم نمی تونستم فرش بخرم … اونم فرش های به اون گرونی ….
با خودم گفتم پیشکش رو که رد نمی کنن ….
باور کن اونقدرخوشحال بودم که اومدن و رفتن دلخراش اوس عباس رو فراموش کردم ….
فردا رفتم به دیدن آقا جان …. پیرمرد خیلی خوشحال شد ... خودمو آماده کرده بودم تا اون ازم در مورد اوس عباس و چیزایی که شنیده بود بپرسه ولی اون خیلی آقاتر از این حرفا بود و دل منو نرنجوند و به من گفت : روزی که توی خونه ی من اومدی , جَنم تو رو شناختم .. نترس , خدا با توس ... برای هر کسی ممکنه پیش بیاد ... البته که من عقیده داشتم شما با اوس عباس زندگی کنی و خودتو آواره نکنی ولی الانم اشکال نداره چون می دونم از پس زندگی خودت و بچه ها برمیای … اگه زن دیگه ای بود , مخالف بودم ولی تو فرق می کنی ... خوب بابا جان اگر مشکلی داری به من بگو ... کاری از دستم بربیاد , انجام می دم ...
ناهید گلکار