خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و هشتم

    بخش سوم




    گفتم : شما برای من سنگ تموم گذاشتید , دیگه نمی خوام بیشتر به شما زحمت بدم ... اوضاع منم خوبه , کار می کنم و درآمدم بد نیست ……
    گفت : دخترتم که عروس من شده و از این بابت خیلی خوشحالم ... منم براش سنگ تموم می ذارم ...
    وقتی از خونه ی آقا جان میومدم بیرون , رقیه تا دم در دنبالم اومد و ازم خواست تا زودتر برای خرید عروسی بریم ... از اون کارایی بود که دوست نداشتم , مخصوصا در اون موقع که باز توی اون خونه بودم , خیلی دلم گرفته بود ... اونجا بود که با اوس عباس آشنا شدم و مهرش به دلم افتاد …. بعد به یاد خان باجی و خان بابا افتادم و تصمیم گرفتم بعد از سمنو برم و خان بابا رو ببینم و با خودم گفتم حتما دلتنگ بچه ها شده ... آره , حتما می رم ……..
    یک روز به سمنوپزون مونده بود و من عزا گرفته بودم چیکار کنم که رقیه و ربابه و بانو خانم اومدن و همه چیز با خودشون آوردن ... از پشتی گرفته تا دیگ و وسایل کار و کاسه ی چینی تا استکان و نعلبکی و خلاصه همه چیز که لازم بود و خیال منو راحت کردن …….

    اون سال من دائما منتظر بودم یکی بگه اوس عباس رو دیده ولی هیچ خبری نبود ……
    کوکب اون سال خودش دعا می خوند … ماشالله که از این کارم خسته نمی شد ,  تا آخر شب خوند و تا صبح هم کنار دیگ نشسته بود و انواع دعاها و سوره های قران رو می خوند …
    یه دفعه کلافه شدم و به شوخی بهش گفتم : کوکب تو رو سر جد پدرت بسه دیگه , دارم غم باد می گیرم ...کی گفته ما باید اینقدر غم بخوریم ؟ ولش کن دیگه مادر ... پاشو فکر بچه ی تو شکمت باش ...

    با این حرف همه متوجه شدن که اون آبسته و بهش تبریک گفتن ….
    یه جورایی هم با من موافق بودن ولی کوکب از دعا خوندن سیر نمی شد و فکر می کرد هر چی بیشتر بخونه به خدا نزدیک تر میشه … من بهش احترام می گذاشتم ولی خودم دوست داشتم با زبون خودم جوری که بفهمم دارم چی میگم , با خدا حرف بزنم …..
    شاید برای این بود که اون معنی اونا رو می دونست و من نمی دونستم ...

    به هر حال صبح زود وقتی موقع باز کردن سر دیگ ها بود ... بانو خانم رو صدا کردم گفتم : بیا نیت کن در یک دیگ رو تو باز کن …

    و به شوخی گفتم : الان دیگه هر دو تامون دم بختیم ... چون آقا بالا سر نداریم , تنمون می خاره ... بیا نیت کنیم شاید بختمون باز بشه ...

    و هر دو با خنده و شوخی در دیگ رو باز کردیم ...

    روی دیگ من نوشته بود علی و دیگ بانو خانم یه قلب افتاده بود …

    حالا با شوخی من و این قلب , چنان همه به خنده افتادن که خونه غرق شادی شد و سر به سر بانو خانم گذاشتن که چی آرزویی کردی ؟ بگو ؟...

    و با همین حال سمنوها رو کشیدیم و بخش کردیم …….
    چهار تا پسرا این کارو کردن ... یعنی اکبر و قاسم و رضا و حبیب گوش به فرمون من بودن …. و کارا به خوبی و خوشی انجام شد ….

    و بچه ها تمام ظرف ها رو شستن و زهرا و کوکب با اینکه هر دو آبستن بودن , مثل فرفره کار می کردن ...

    اونا با ملیحه و نیره همه چیز رو مرتب کردن و ظرف ها و وسایل رقیه رو گذاشتن دم در و کم کم مهمونا هم رفتن ….

    من موندم و بچه های خودم …
    نشستم رو پله ی ایوون و گفتم : زهرا یه چایی بیار که خیلی خسته ام … برات بخورم ببینم چی میشه …. حبیب اومد پیش من نشست ….

    از حالتش متوجه شدم می خواد یه چیزی بگه …. به روی خودم نیاوردم …. تا خودش به حرف اومد و گفت : عزیز جان از اوس عباس خبر داری ؟
    خیلی خونسرد گفتم : باز تو به اوس عباس چیکار داری ؟ هر چی می خوای بگی بگو که معلومه یه چیزی می دونی ، می خوای حتما منم بفهمم … خوب پس بگو ... نترس  ... اگر کشتمت , گوشتت می خورم ولی استخونتو چال می کنم … خوب چرا می ترسی ؟ بگو دیگه ... ما که رسوای جهانیم , غم عالم روش …
    گفت : به خدا عزیز جان من از اون روز آقا جون رو ندیدم ... اصلا سراغ من نیومده که بهش بگم ولی یکی از دوستاش اومده بود سراغشو از من می گرفت …. منم به جون کوکب نگرانش شدم , رفتم در خونه اش دیدم اونجا رو فروخته و رفته ... و هیچ کس خبر نداره کجاس ... پیش عمو حیدرم رفتم ولی اونم خبر نداشت ... گفتم شاید بخواین بدونین ……




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان