داستان عزیز جان
قسمت نود و هشتم
بخش چهارم
گفتم : می دونی من چی فکر می کنم ؟ شماها عقل تو کله تون نیست ... آخه من چرا بخوام بدونم ؟ خوب اگر بخوام , می رم دنبالش …. رفته که رفته ... میگی چیکار کنم ؟ بعدم اون سه روز گم میشه , باز دوباره پیدا میشه ... تازه خونه رو خیلی وقته فروخته , خبر داشتم ... زن که داره , بچه که داره , پولم که خونه رو فروخته داره ... من چرا غصه ی اونو بخورم ؟ ول کنین بابا , برین زندگی خودتونو بکنین ... اگر اومد بهش بی احترامی نکنین , اگر نیومد سرش سلامت … ببینم می ذارین من زندگیمو بکنم یا نه ؟ من هر روز باید اینو به شما بگم ؟ حالا رضا دست برداشته , تو شروع کردی ؟
گفت : چشم عزیز جان ... فکر کردم شما بدونین بهتره ... به خدا عمو گفت بگم …
گفتم : عمو خودش چند وقت پیش اومد به من گفت ... خیلی خوب عیب نداره ... گفتی ؟ ولی یه دفعه دیگه به همتون می گم برای من خبر نیارین , فکرم به هم می ریزه و نمی تونم به کارم برسم ….. اون یک هفته پیش اینجا بود ……
نیره با اعتراض گفت : وا عزیز جان چرا آقا جون میاد , به ما نمی گی ؟ …….
گفتم : برای اینکه باهاش قرار ملاقات می ذارم , نمی خوام شماها بفهمین …..
چهار ماه گذشت و از اوس عباس خبری نبود ... یاد روز آخری که اومد پیش من میفتادم ... با اینکه جلوی همه وانمود می کردم اصلا به یادش نیستم …
حال اون روزش از یادم نمی رفت و بازم دلم براش می سوخت … ولی دوباره یادم می افتاد که با زن دیگه ای زندگی می کنه , مغزم درد می گرفت …..
دو روز بعد من آماده شدم و با ملیحه و اکبر راهی خونه ی خان بابا شدیم ... نیره هنوز تو عالم خودش بود و گفت نمیام ... منم اصرار نکردم …
وقتی خواستیم از در بریم بیرون , صدای زنگ در اومد ... اکبر درو باز کرد , اصغر پسر حیدر بود …
اومد تو و گفت : جایی می خواستین برین زن عمو ؟
گفتم : می ریم خونه ی خان بابا …
نفس راحتی کشید و گفت : آخیش خیالم راحت شد , پس شما می دونین ... چون آقام گفت یه دفعه ای بهتون نگم … پس صبر کنین الان میان دنبالمون , همه با هم می ریم ….
پرسیدم : چی شده ؟ ما از چیزی خبر نداریم ...
همین جوری که داشتیم می رفتیم , اونم گفت : خان بابا فوت کرده ……
حالا دیگه آه و افسوس فایده ای نداشت که ای کاش زودتر رفته بودم ... کاش قبل از اینکه ما رو ترک کنه باهاش حرف می زدم …..
راستی چرا ما آدما این طوری هستیم ؟
ناهید گلکار