خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و نهم

    بخش چهارم




    از اون پرسیدم : اسمت چیه ؟
    گفت : گلناز ...

    و جیغ کشید : مُردم خدا ... به دادم برسین ……

    همه چیز حاضر بود و از قابله خبری نبود ... خانم مظفر و خواهرش گریه می کردن و هی به من التماس می کردن ….

    گفتم : چرا به من التماس می کنین ؟ اون باید بزاد ….

    ولی بعد فکر کردم کاری نداره ... مگه دختر آقای مظفر و اکرم با هم فرق دارن ؟ خوب اینم مثل اون , برو نترس … دیگه اگر کمکش نکنی , ممکنه هم خودش هم بچه از بین برن ...

    این بود که راضی شدم و فورا به خاله ی گلناز که داوطلب کمک شده بود , گفتم : تیغ و نخ رو با الکل تمیز کن تا حاضر باشه ...

    و لگن رو گذاشتم و گفتم : تا می تونی زور بزن , جیغ نکش ... اگه می خوای راحت بشی فقط زور بزن به طرف پایین ….

    شکم اونو مالیدم و آهسته فشار دادم و کمک کردم بچه بیاد پایین تا سر بچه پیدا شد و دو تا جیغ دیگه زد و بچه اومد ….
    پسر بود و خیلی چاق ……

    دردسرت ندم ... اونا که تو اتاق بودن , هنوز داشتن امن یجیب می خوندن ... آخه صد تا بود …. ( عزیز جان خنده ی بلند و قشنگی کرد و گفت : فضولا نفهمیدن گذاشتمشون سر کار )


    ناف رو بریدم و بستم و بچه رو تمیز کردیم و لای پارچه ی تمیز پیچیدم و جفت رو گرفتم … و کار که تموم شد , تازه فهمیدم من این کارو خیلی خوب بلدم و کلا ترسم ریخت …
    حالا مادر و بچه حالشون خوب بود …… من گفتم زود یه کاچی هم درست کنن ….

    وقتی لباس ها و وسایل بچه رسید , قابله هم اومد …. بقیه ی کار و گذاشتم به عهده ی اون ……

    قابله یه نگاهی به من انداخت و پرسید : شما کجا کار می کنید ؟
    گفتم : اونجا ...

    و زود رفتم …

    حتما هاج و واج مونده بود که من چی گفتم و منظورم چی بود ولی تا اومدم سر سفره همه بلند شدن و برام دست زدن و بعدم صلوات فرستادن …..
    خانم مظفر که همین جور تشکر می کرد و برای من زبون می ریخت ولی خاله ی گلناز سنگ تموم گذاشت و گفت : من تا حالا قابله ای به این تمیزی و مهارت ندیده بودم … برای سلامتی خودش و شوهرش و بچه هاش صلوات …..
    یکی از اون وسط هم اومد جلوی و با دست زد تو سینه ی من و گفت : خدا تو رو نکشه …. خفه شدم ... این چه کاری بود کردی ؟ من شک کردم به خدا ... ما رو سر کار گذاشته بودی ؟ آخه ده مرتبه , بیست مرتبه ...

    و خودش بلند خندید و گفت : بی انصاف صد مرتبه ؟ …….
    اون روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم که چطور یک سال پیش من اون قدر توی اون خونه تحقیر شدم و امسال مرکز همه ی توجه ها بودم و فهمیدم که از اگر خدا بخواد همه چیز ممکنه و یقین داشتم که به همین هم نباید دل ببندم , چون دیده بودم که هر وقت به خودم مغرور می شدم از اون بالا می افتادم پایین ….
    فردا صبح مشغول خیاطی بودم که در خونه به صدا در اومد ...
    چادر به سرم کردم و در رو باز کردم ... یک ماشین خیلی قشنگ قرمز رنگ پشت در بود و خانم مظفر با یک مرد جوون با دستی پر اومده بودن برای تشکر ….
    خانم مظفر در حالی که اشک تو چشمش حلقه زده بود , گفت : شما جون بچه ی منو نجات دادین ... اگر اونجا نبودی , نمی دونم چی به سر بچه ام اومده بود ... ایشون دامادمه …

    گفتم : خدا بهش کمک کرد ... حتما قسمت این بوده ….

    گفت : عروسم هم نزدیکه … میشه بیام دنبال شما …..

    گفتم : تشریف بیارین , اگه کاری از دستم بربیاد انجام می دم …. به شرط اینکه دویست نفر ؛ صد مرتبه امن یجیب بخونن ….

    همه با هم خندیم …. چون همه بعد از اون متوجه شده بودن که من اونارو سر کار گذاشتم …….
    وقتی اونا رفتن , دیدم چند قواره پارچه و شیرینی و مقدار زیادی پول توی یک بقچه بود و توی یک بقچه ی ترمه هم سه تا ظرف کنده کاری شده ی بسیار نفیس ...
    من که خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هر کس دیگه بهم گفت , نه نگم ... چون خودمو می شناختم , از عهده ی من برمیومد ……

    چون می دونستم که کسی به من گلدوزی و خیاطی رو یاد نداد , فقط می دیدم و انجام می دادم و اولین بار هم رقصیدن توی یک مجلسی بود که عزت گرفته بود و من بدون سابقه ی قبلی رقصیدم و قر دادم ولی همه فکر کردن من خیلی وقته این کارَم …
    با خودم گفتم این کار , هم زحمتش کمتره هم پولش بهتره ... پس چرا که نه ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان