خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صدم

    بخش اول




    خوب اولین کاری که باید می کردم تهیه ی وسایل کار بود …


    اول بذار یک چیزی برات تعریف کنم ... شازده فرمانفرماییان یه خواهر داشت به نام ملک تاج خانم نجم السلطنه که مادر دکتر مصدق بود و خواهرشوهر خانم می شد … یعنی دکتر مصدق پسر عمه ی بچه های خانم بودن …

    این خانم که زن بسیار نیکوکاری بود بیمارستان نجمه رو درست کرده بود و دو تا مامای زن آورده بود … مردهای اون زمان زنشونو نمی بردن پیش دکتر مرد , برای همین خاطر بعضی ها به بیمارستان نجمه برای زایمان می رفتن ... منم رفتم ببینم اونجا چیکار می کنن …
    راستش رفتم تا آشنایی بدم و ببینم تو اتاق زایمان چه خبری هست و یه چیزی هم یاد بگیرم …

    کت و دامن پوشیدم و خودمو شیک درست کردم و رفتم یک راست سراغ اتاق زایمان رو گرفتم و خودمو جای خانم معرفی کردم و گفتم اومدم سرکشی …

    راستش خودم داشتم مثل بید می لرزیدم ولی خوب گفتم تا بیان بفهمن , من رفتم …

    با عزت و احترام منو بردن تو اتاق زایمان ... اونجا شاهد یک زایمان بودم ... تمام وسایل کار اونا رو وارسی کردم و متوجه شدم که خودم بهتر از اونا بلدم و خیالم راحت شد …
    وسایل اونا را خوب نگاه کرده بودم و به ذهنم سپردم و از همونجا یکراست رفتم و همه رو خریدم و یک کیف چرمی هم گرفتم و وسایلم رو گذاشتم توش …

    و اینطوری شد که راه من عوض شد و از خیاط تبدیل شدم به ماما ...

    بعداً ماجرای بیمارستان رفتن رو برای خانم تعریف کردم و کلی خندیدیم ……..
    یک هفته بعد نیمه های شب بود که در خونه ی ما رو زدن ... ببخشید منم که وامونده , هر کس در
    می زد می گفتم اوس عباس اومده ... تنها فکری که کردم همین بود مست کرده اومده در خونه ی من ... قلبم به شدت می زد و نمی تونستم نفس بکشم ... با زحمت رفتم پشت در , آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود ….

    از پشت در پرسیدم : کیه ؟
    گفت : از طرف شازده مظفر اومدم ببرمتون …

    این اولین باری بود که کسی به دنبال من میومد و با اینکه خودمو آماده کرده بودم , بازم ترسیدم ….

    نصف شب بود و من یک زن تنها نمی دونستم چی باید بگم …

    اول اکبر رو صدا کردم و جریان رو بهش گفتم ...

    عصبانی شد و گفت : به خدا عزیز جان نمی ذارم برین ... یعنی چی ؟ نمی ذارم ... بگیر بشین , من جوابشونو می دم ... نصف شب کجا می خوای بری ؟ …

    گفتم : شما رو صدا نکردم که اجازه بگیرم ... خودم می دونم چیکار کنم ... یادم باشه برگشتم سبیل تو رو بزنم تا فکر نکنی به خاطر اون می تونی به من امر و نهی کنی … خودتم می دونی من به حرف کسی گوش نمی کنم …

    و زود کت و دامنم رو پوشیدم و یک روسری قشنگ سرم کردم و کیفم رو برداشتم و در میون اعتراض اکبر که خودشو به زمین و زمون می کوبید , رفتم دم در و گفتم : آدرس رو بنویسین بدم به پسرم …

    اون موقع من برای این که می ترسیدم , آدرس رو گرفتم دادم به اکبر و گفتم : پسرم خونه و دخترا رو به تو
    می سپرم ... من روی تو حساب می کنم ... یادت باشه تو مرد منی ……
    عروسِ خانم مظفر , بچه ی دومش بود ... همه از قابله یه چیز دیگه ای تو نظرشون بود ... وقتی چادرم رو برداشتم و روسری قشنگی سرم کردم , همه به من نگاه می کردن …

    من می دونستم که نصف شخصیت آدم به لباسشه …

    اول پرسیدم : خوب خانم خوشگل اسمت چیه ؟ …

    با ناله گفت : منور ...

    همین طور که درد می برد , ادامه داد : شما که خوشگل ترید … خانم من فکر نمی کردم شما قابله باشین …
    گفتم : خوب آره , من ماما هستم ...

    بیچاره فکر کرد فرق داره ... گفت : آهان ... پس برای همینه …
    پرسیدم : چند وقت یک بار دردت می گیره ؟ (و نبضشو گرفتم ) خوب ببینم , اگر نبض تند بزنه دیگه چیزی به زایمان نمونده ولی اگر یواش بزنه باید حالا حالاها صبر کنیم …

    بعد گفتم : نه , خیلی نمونده …

    اون موقع ها اقلا پنج یا شش نفر تو اتاق می موندن ... سریع دستورات لازم رو دادم و خودم یه پیشبند مُشمایی بستم جلوم و دستکش لاستیکی دستم کردم ... خودم واقعا باورم شد که یک مامای ماهرم …


    خانمی که شما باشین , تازه اونجا بود که من معنی میخ کوبیدن رو فهمیدم ... به خدا تا اون موقع بلد نبودم …
    ولی با به دنیا اومدن اون بچه , مهارت من زبونزد شد … دهن به دهن چرخید …
    وقتی کارم تموم شد , پول رو هم نگرفتم … می خواستم با بقیه فرق داشته باشم ... این بود که گفتم : اگر دوست داشتید بیارین در خونه …..
    من صبح ساعت ده با ماشین برگشتم خونه …

    خسته و هلاک بودم ... برای اولین بار بود که اون طوری بی خوابی می کشیدم …
    البته خیلی برای اوس عباس تا صبح بیدار نشسته بودم ولی خسته نمی شدم ...

    اول دست و صورتم رو شستم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان