داستان عزیز جان
قسمت صدم
بخش دوم
نیره و ملیحه , سریع برام یه تشک انداختن تا یه کم بخوابم ...
پرسیدم : اکبر کو ؟
گفتن : نمی دونیم , رفته بیرون …
مدرسه ها تعطیل بود و معمولا اون زیاد از خونه بیرون نمی رفت مگر اینکه بره سر کار … اهلش نبود ...
با دخترا جور بود و با هم حرف می زدن می خندیدن و درددلم می کردن ... گاهی با هم حرفشون می شد ولی اکبر در مقابل اونا کوتاه میومد ... کلا پسر خیلی مهربونی بود که بعد از رفتن آقاش نسبت به ما احساس مسئولیت می کرد …….
من خوابیدم و ساعت دو از بوی غذا بیدار شدم ... اون وقت ها همه سر ساعت دوازده ناهار می خوردن … بچه ها منتظر من بودن و بالاخره غذا رو آورده بودن که من بیدار بشم …
اولین کسی که دیدم اکبر بود ... هنوز چشممو درست باز نکرده بودم که پرسیدم : کجا رفته بودی مادر ؟
دست انداخت دور گردن من و هی صورتم رو بوسید ... گفتم : چی شده ؟ خدا به خیر کنه … چرا حالا ؟
گفت : چرا چی عزیز جان ؟
گفتم : چرا من عزیز شدم ؟ کار بدی کردی ؟
و بلند شدم و نشستم ... یک نفس عمیق کشیدم و رفتم صورتم رو شستم و برگشتم …
همگی با هم ناهار خوردیم و نیره یک چایی برام ریخت ……
ملیحه گفت : عزیز جان , داداشم می خواد بره …..
گفتم : اوغور به خیر ... کجا ان شالله ؟
بازم ملیحه در حالی که بغض کرده بود گفت : می خواد بره سر کار ……
من به اکبر نیگا کردم ... گفتم : خوبه تابستونی یه کاری بکنه ولی مدرسه ها باز بشه باید بری دیپلم بگیری … یه جوری هم باشه که ظهر بیای خونه , دخترا تنها می مونن ... منم که سر کارم …
اکبر که حالا برای خودش مردی شده بود , سبیلش دراومده بود و قدش از من بلندتر بود ... اومد کنار من و دست انداخت دور گردن من و گفت : عزیز خوشگله ………
گفتم : دِ نشد ... عزیز خوشگله یعنی می خوای یه کار بد بکنی که من دوست ندارم ... ببین اکبر حوصله ی حرص و جوش ندارم ... می خوای چیکار کنی ؟ راستشو بگو ببینم …..
اکبر گفت : تا کی همه ی ما بشینیم و شما کار کنی ما بخوریم ؟ …..
گفتم : شما دارین درس می خونین ... اینم یک کار برای منه ……
نیره که آتیشش تند بود , داره میره ولی تو و ملیحه باید درستونو تموم کنین ….
گفت : خوب باشه ولی الان باید برم سر کار ….. یعنی یکی از دوستام تو کمپ روس ها کار می کنه , خیلی پول خوبی درمیاره … می خوام منم این تابستون برم اونجا …
ناهید گلکار