داستان عزیز جان
قسمت صد و یکم
بخش اول
اکبر گفت : عزیز اینجوری نکن , بذار خیالم راحت باشه دارم می رم …..
دستمو انداختم دور گردنش و تا تونستم بوسیدمش و گفتم : پس به فکر منم باش و زودتر بیا ... منو چشم براهه خودت نذار ...
ملیحه و نیره گریه می کردن ولی من فقط بغض داشتم و وقتی آب رو پشت سرش ریختم و اون دور شد , اشک هام ریخت ... قلبم و روحم داشت می رفت ... حالا می فهمم که عشق بچه یه چیز دیگه اس …
خونه بدون اکبر خالی بود ... سوت و کور شده بودیم ... هیچ کس دلش نمی خواست حرف بزنه یا کاری انجام بده ...
نیره هنوز گریه می کرد ... می گفت : تقصیر شماس , نباید می گذاشتی بره ….
لبخند تلخی زدم و گفتم : من جلوی خیلی چیزا رو باید می گرفتم که نگرفتم , اینم روش ... توکل با خدا … ولی دلم خیلی تنگ بود و تمام غصه هام جلوی چشمم اومده بود …..
خوب اون بزرگ شده بود و باید می رفت دنبال زندگیش …. به هر حالا دیگه رفته بود و کاری نمی شد کرد ……..
به هر طرف نیگا می کردم , اونو می دیدم ... وقتی یادم می افتاد که اون با ماشین می ره تو جاده , اونم جاده ای که اصلا نمی شناخت , موی بر تنم راست می شد …
اصلا اکبر تجربه ای نداشت ... خیلی می ترسیدم و دلم داشت می ترکید ولی دیگه چاره ای نبود و اون رفته بود …
نیره منو به خودم آورد و گفت : اومدن دنبالتون عزیز جان …
تعجب کردم گفتم : به این زودی ؟ …
واقعا فکر نمی کردم به اون زودی بیان دنبال من …. رفتم دم در و گفتم : مریض من بوده ؟
گفت : نه خیر ... ببخشید ولی ما رو خانم شازده فرستاده ...
گفتم : پس خیلی خوب , شما آدرستون رو بنویسین بذارم خونه , شاید کسی بیاد دنبالم …..
بعد رفتم حاضر شدم و آدرس رو دادم به نیره و گفتم : مراقب باشه ...
و رفتم ……
دو هفته گذشت و من شبانه روز می رفتم سر کار … بیشتر از سر یک زائو باید می رفتم سرِ زائوی بعدی و یکی دیگه و باز یکی دیگه ... مثل اینکه همه ی زن های شهر داشتن می زاییدن ولی چون اول کارم بود و پول زیادی هم می گرفتم , ناراضی نبودم و با اشتیاق می رفتم ….
حالا دیگه خیاطی قبول نمی کردم چون تا اون زمان سی و دو تا بچه گرفته بودم …
اکبرم که نبود ببینه من چقدر پول درمیارم و احتیاجی نبود اون این سفر پر از خطر رو بره …..
حالا خیلی دلم بیشتر می گرفت و دلم می خواست به صدای قمر گوش بدم ... رفتم و یک گرامافون از اون جدیدهاش خریدیم ... حالا اندازه ی اون کوچیک شده بود و کیفیتش خیلی بهتر , اون طوری که دلم می خواست …
چند تا صفحه از بدیع زاده و ملوک ضرابی و قمر که خیلی دوستش داشتم , گرفتم و آوردم خونه ...
گفتم : آخیش چقدر غمبرک بزنم ؟ دلم ترکید …
یادمه اون زمان بدیع زاده تازه مرغ سحر رو خونده بود و خیلی به دل من نشست ... حالا در هر فرصتی می ذاشتم و گوش می کردم ...
یک روز که شش دنگ تو گرامافون بودم , کوکب در زده بود و بچه ها درو باز کردن و اونم اومده بود تو و من اصلا نفهمیدم چون داشتم قمر گوش می کردم ...
یه دفعه پشت سرم ظاهر شد ... از تو چه پهنون , یک متر از جا پریدم ... دیدم دستشو زده به کمرش و همینطور که سرشو تکون می داد با ناراحتی گفت : باریکلا عزیز جان ... چشمم روشن ...
با خنده سر به سرش گذاشتم و گفتم : چشمت روشن که روشن , خدا کنه چشم تو همیشه روشن باشه … بهت بگم ها , من آقات نیستم ... حرف نزن , هیچی نگو ... دوست دارم گوش کنم ... هیچ کس هم نمی تونه جلومو بگیره ... نمی خوای , برو خونه تون ... من گوش می کنم , به حرف توام نیست … ای بابا بذار دلم وا شه ... آخه تو چقدر بخیلی بچه , نمی تونی ببینی من از چیزی خوشحال می شم ؟ من باید همیشه غصه بخورم ؟ …. بیا توام گوش کن , به خدا دلت وا میشه و حالت جا میاد …
اون خندید و گفت : آخه عزیز به خدا گناه می کنی …
گفتم : به خدا نمی کنم ... گناه , مال مردم خوردنه ... گناه , دل کسی رو شکستنه ... گناه , چشم ناپاک داشتنه ... آخر من چه ضرری به کسی دارم ؟ خوب دوست دارم , ولم کن دیگه …
همون شد و دیگه هیچ وقت ندیدم کوکب در مورد اون حرفی به من بزنه ... البته منم چون می دونستم دوست نداره , رعایتشو می کردم ولی دیگه مخالفت نمی کرد ... شاید به خاطر این بود که مراعات منو می کرد …
من کلا نمی تونستم یک دقیقه بیکار باشم چون هم جهاز نیره بود , هم سیسمونی کوکب و لباس عروس نیره ...
در تمام مدتی که سر کار نمی رفتم , باید خیاطی می کردم .. این بود که سرمو به گوش دادنِ صفحه گرم می کردم و با ملیحه و نیره کار می کردیم … جای اکبر و اوس عباس خالی بود …
ناهید گلکار