خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۱:۴۶   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و یکم

    بخش دوم




    آقا جان سر کوچه ی نورمحمدیان ؛ یعنی ده متری لولاگر ؛ یک خونه ی بزرگ و دو طبقه برای قاسم و نیره می ساخت که از انتهای همون کوچه به کوکب هم زمین داده بود ... ما منتظر بودیم تا خونه تموم بشه و من جهاز نیره رو ببرم ولی من خیلی برای کوکب ناراحت بودم چون جهاز اون توی اون خونه مونده بود و نمی دونستم اوس عباس چیکارش کرده ...
    این بود که هر چی می خریدم ,باید دو تا باشه ... پس انگار داشتم دو تا جهاز درست می کردم ... دیگه برام سخت نبود ... پول داشتم و مرتب هم درمیاوردم ...
    خلاصه مریض های من فقط به اعیان و اشراف ختم نشد ... حالا هر کسی تو تهرون می خواست به کسی فخر بفروشه , می گفت مامای ما خانم گلکاره ...

    این چشم و همچشمی یک دفعه اسم منو سر زبون ها انداخت و گاهی می شد که من چهل و هشت ساعت نمی خوابیدم و هروقت هم خونه بودم , از خستگی نا نداشتم کاری بکنم …

    وقتی با خودم فکر می کنم می بینم دو ماه نشده همه منو به این عنوان شناختن …
    من هیچ وقت از دست کسی پول نمی گرفتم , وقتی کارم تموم می شد برمی گشتم خونه و فردای اون روز پول رو با پیشکش برام می فرستادن و این طوری من همه رو عادت دادم که بهم احترام بذارن …
    سیل مواد خوراکی , از روغن کرمونشاهی تا قند و شکر و پارچه های ابریشم و ترمه های زرباف و لیره و ظرف های نفیس به طرف خونه ی من سرازیر بود …
    گاهی می موندم اینارو کجا بذارم ... خوب هاشو برای جهاز بچه ها کنار می گذاشتم و خیلی از مواد خوراکی رو می دادم به کسانی که می دونستم احتیاج دارن ولی می دیدم که باز می رسید و روی هم تلنبار می شد ….
    کم کم هر کس حامله می شد , میومد خونه ی من تا معانیه اش کنم ... دوست نداشتم برای این کار برم جایی , این بود که یکی از اتاق ها رو که مجزا بود یک تخت گذاشتم و یک پاراوان خریدم و مثل اتاق زایمان درستش کردم ولی فقط برای معاینه ...

    تا اینکه یک شب یک نفر اومد در خونه و گفت که پول نداره و زنش داره می زاد ...
    مجسم کردم خونه ی علی آقا رو ... فکر کردم خوب تو خونه ی خودم راحت ترم ...

    به اون مرد که خودشو حسین معرفی کرد و ترک زبون بود , گفتم : حسین آقا برو زنتو بیار اینجا , اگر خونه ات دور نیست ؟

    گفت :  نه , خیلی ممنونم ... الان برمی گردم , نزدیک هستیم …

    و با عجله رفت که زنشو بیاره ... منم سریع همه چیز رو حاضر کردم ...

    بعد تا اونا برسن , یک دست از اون سیسمونی ها رو که دوخته بودم آوردم و گذاشتم تو اتاق ...

    کاملا می شد حدس زد که چیز زیادی نتونسته بودن تهیه کنن ….
    زن بیچاره وقتی رسید , دیگه طاقتش تموم بود … به ترکی یه چیزایی گفت که من نفهمیدم ولی اون یه کم فارسی رو می فهمید , منتها نمی تونست حرف بزنه …
    با خودم گفتم بچه زاییدن که زبون نمی خواد , کار خودتو بکن …

    اونو خوابوندم روی تخت , در حالی که دردش خیلی زیاد بود و به محض اینکه روی تخت خوابید , چند تا جیغ بلند کشید و بچه به دنیا اومد ...

    فورا بند ناف رو جدا کردم و بستم و دورش الکل زدم ... بعد اونو شستم , لباس پوشوندم و قنداقش کردم و گذاشتم پیش مادرش و حسین رو صدا زدم ...

    و اون شب اولین باری بود که من روی اون تخت بچه به دنیا آوردم و تازه متوجه شدم که چقدر بهتر و راحت تره برای خودم و زائو …
    به نیره گفتم : زود یه کاچی درست کن با روغن کرمونشاهی …
    هر چی فکر کردم دلم نیومد اون زن رو با اون وضع بفرستم خونه ش چون حسین آقا گفته بود کسی رو نداره و سه تا دیگه بچه هم تو خونه داره ...

    این بود که دو روزی هم ازش پرستاری کردیم و وقتی حسین اومد دنبالش , با مقداری آذوقه و پول راهیش کردیم و رفت …

    یک شب کوکب خونه ی ما بود و دیدم چشم هاش دو دو افتاده , فهمیدم که زایمانش نزدیک شده ... نگذاشتم بره خونه شون , گفتم : نرو من نگرانم , از حال روزت معلومه که امشب می زای ...

    گفت : عزیز جان اصلا درد ندارم …

    گفتم : حالا بمون ضرر که نداره , مام تنها نیستیم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان