داستان عزیز جان
قسمت صد و یکم
بخش سوم
بالاخره اون شب حبیب و کوکب پیش من موندن …
نیمه های شب دیدم منو صدا می کنه که : بلند شو , دردم گرفته …
فورا اونو بردم و روی تخت خوابوندم و چند ساعت طول کشید و درد زیادی برد و دم دمه های صبح , یک پسر به دنیا آورد …. یه پسر چاق و سفید …
وقتی می زدم تو پشتش , گفتم : باریکلا پسر خوب , معلوم میشه خیلی عاقلی که خودت زود به دنیا اومدی ….
من خودم از خوشحالی روی پا بند نبودم ...
حبیب زود رفت دنبال مادرش و اونم اومد و صدای نوزادی توی خونه ی ما , حال و هوامون رو عوض کرد و فقط جای اکبر خالی بود …
من تا نزدیک سحر کنار کوکب بودم ... تازه کارم تموم شد که مادر حبیب رسید و اونو سپردم بهش و از نیره خواستم کاچی درست کنه و رفتم بخوابم ...
تازه آفتاب دراومده بود که چشمم گرم شد , با صدای در از جا پریدم ...
حبیب رفت در باز کرد و بهم گفت : عزیز جان اومدن دنبالتون …
در حالی که نمی تونستم روی پا وایسم , راه افتادم ... برای اینکه می دونستم کسی که اومده دنبالم , جای دیگه ای نمی ره ...
خلاصه آدرس رو گذاشتم تو خونه و رفتم … به محض اینکه ماشین راه افتاد , خوابم برد و خواب اوس عباس رو دیدم ... باز به من پشت کرده بود و با زنی که صورت نداشت , می رفت ... دنبالش دویدم و فریاد زدم که از خواب پریدم …
آره دخترم , نقابی که به صورتم زده بودم ؛ دیگه توی خواب نبود ... اونو می دیدم و تمام نگرانی و دلتنگی من از خواب هایی که می دیدم معلوم می شد …
محبت و عشقی که اون به من داده بود خیلی قشنگ و رویایی بود … با من مثل یک ملکه رفتار می کرد و فراموش کرده بود که اون همه عشق دادن توقع ایجاد می کنه و من نمی تونستم نرگس نباشم … زنی که با همه ی وجود عشق ورزیدن رو دوست داشت و نیازمند دست نوازشگر مردی بود که عاشقش بود …
دیگه با این نعمتی که خدا به هر زنی می ده , نمی تونستم بجنگم …….
ماشین رسید و من پیاده شدم ... طبق معمول همه چیز رو آماده کردم و یک ساعت بیشتر طول نکشید که بچه به دنیا اومد ... من داشتم کارای بچه رو می کردم که خواهر زائو به من گفت : اومدن دنبال شما ...
گفتم : کی ؟
گفت : یه نفر خیلی اصرار داره شما رو ببینه ...
گفتم : بگو بیاد …
گفت : نمی شه , مَرده …
گفتم : پس صبر کنه …
گفت : والله بهش گفتیم ولی اصرار داره شما رو ببینه ... می گه جون زنش در خطره …
از توی هال سر و صدا شنیدم ... زود کارمو کردم و اومدم بیرون ... یه مرد میونسالی مثل ابر بهار گریه می کرد و گفت : خانم گلکار دستم به دامنت ... زنم داره می میره ... میگن فقط شما می تونین ...
گفتم : مگه چی شده ؟
گفت : نمی دونم , به خدا نمی دونم ... داره می میره ...
گفتم : چرا نبردی پیش قابله ی خودش ؟
گفت : تو رو خدا بیا ... حرف نزن , دیر میشه ... دو تا قابله و دکتر بالای سرشه , میگن شما می تونی ... زود باش …
من دویدم و وسایلم رو برداشتم ... مادر و شوهر زائو هم بهم کمک کردن و با سرعت سوار ماشین شدیم و راه افتادیم …
تمام راه رو زار زار گریه کرد و برای من تعریف کرد که سر شب دردش گرفت و قابله آوردیم ولی نزایید ... دو بار بیهوش شد , ترسیدیم و فرستادیم دنبال یکی دیگه ... اونم گفت بچه بدجوری قرار گرفته و رفتیم بیمارستان دکتر آوردیم ... اونم مونده و زنم داره از دست می ره ... وقتی رفتم در خونه شما , حالش خیلی بد بود ... الانم نمی دونم چی شده ... یکی گفت , راستش از اول هم می گفت خانم گلکار باشه تا خیالمون راحت باشه ولی زنم به حرف مادرش گوش کرد و این بلا سرمون اومد …
گفتم : خوب تقصیر اونم نیست , میگی دکتر هم نتونسته ...
در حالی که مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد , گفت : یعنی شما هم نمی تونی ؟ …
گفتم : حالا گریه نکن ... من چه می دونم ... تا برسیم , ببینم چی میشه ……
خیلی دور نبود ... در بزرگ و سیاه رنگی باز شد و ما با ماشین رفتیم تو … جلوی یک عمارت خیلی بزرگ نگه داشت و من با عجله رفتم تو ...
از صدای شیون و هیاهویی که میومد , پام سست شد و فکر کردم تموم کرده ولی تا منو دیدن به التماس افتادن و منو بردن به اتاق زائو …
روی تخت پیکر بی جون زنی جوون افتاده بود و دو تا قابله و دکتر بالای سرش بودن …
ناهید گلکار