داستان عزیز جان
قسمت صد و دوم
بخش دوم
اون دوباره می خواست بپرسه که گفتم : ببخشید آقای دکتر , من خیلی خسته ام …
با شرمندگی گفت : اگر من یه وقت کاری داشتم به من کمک می کنین ؟
گفتم : چه حرفا می زنین ! آقای دکتر شما تحصیلکرده هستین ...من چیکارم ؟ ولی چشم , اگر کاری از دستم بربیاد دریغ نمی کنم ...
پرسید : شما چند ساله این کارو می کنین ؟
گفتم : می دونین من از دیشب تا حالا این بچه ی سومیه که گرفتم ... ببخشید الان خیلی خسته ام ... ( خوب اگر می گفتم فقط سه ماهه این کارو می کنم , خیلی خوب نبود )
واسه ی همینه بلند شدم که برم ... باز پرسید : شما مگه چند سال دارین ؟
فکر کردم خوب اینو می تونم بگم ... گفتم : سی و هفت سال …
با حیرت گفت : آخه جوون ترم به نظر میاین … وقتی شما اومدین تو , من گفتم محاله بتونین برای این زائو کاری بکنین ... واقعا آفرین …
گفتم : ای آقای دکتر , ببخشید من دارم از خستگی می میرم , شما چی دارین از من می پرسین ؟
و رفتم که وسایلم رو بردارم و برم …
همه با تشکر و قدردانی منو تا دم در بدرقه کردن ولی این وسط , دکتر از من جدا نمی شد و تا دم ماشین منو بدرقه کرد و دولا و راست شد که انگار من بچه ی اونو به دنیا آورده بودم …
وقتی رسیدم خونه غروب شده بود و زهرا و نیره ازم یه پذیرایی مفصل کردن و کنار کوکب دراز کشیدم و گفتم : اسم پسرتو بذار مرتضی ؛ اگر دوست دارین …
و خوابم برد …
یک ساعت بعد با صدای زهرا که منو تکون می داد تا بیدارم کنه , از خواب پریدم ...
پرسیدم : چی شده ؟
گفت : اومدن دنبالتون ...
گفتم : نه , دیگه نمی تونم …
نیره فوراً گفت پس من می رم که بگم شما نمی تونین باهاشون بری …
گفتم : نه , صبر کن ببین کیه ... اگر مریض خودم باشه نمی شه نرم ... باید برم , قبلا قول دادم …
باز حاضر شدم و رفتم و همون شب هم یک دو قلو به دنیا آوردم که کار خیلی سختی بود و اونم خیلی ترسیدم ... وقتی بچه ی اول به دنیا اومد , دیدم هنوز هست …
چون برای اولین بار بود , دست و پامو گم کردم ولی خدا رو شکر اونم گرفتم و به خیر و خوشی تموم شد و من نیمه های شب برگشتم خونه …
خلاصه این سه تا زائو برای من پر از برکت بود ...
نزدیک ظهر در زدن ملیحه درو باز کرد دو تا ماشین پر از پیشکش و یک پاکت پر از پول سرازیر شد تو خونه …
هنوز اونا نرفته بودن که ماشین بعدی و بعدی که یک طرف حیاط پر شده بود از روغن و برنج و گوشت گرفته تا گلدون های قشنگ و دسته های گل و میوه و شیرینی و پارچه های نفیس …
خلاصه روز عجیبی بود … برای من و بچه هام که دو سال پیش توی خیابون خوابیدیم , خیلی باارزش بود ... احساس من و اینکه می فهمیدم یک دست نامرئی منو با خودش می بره , تماشایی بود …
من گفته بودم می تونم و تونستم ... ولی می دونستم و یقین داشتم که معجزه ای هم در کاره …
بله , این فقط به یک معجزه شبیه بود و بس ...
به پول ها و پیشکش ها نگاه می کردم و می فهمیدم اینا از طرف خدا برام فرستاده شده ...سرمو رو به آسمون کردم و گفتم : دستت درد نکنه اوستا کریم ………
خیلی دلم می خواست اکبر هم بود و اون روز رو می دید …..
عروسی نیره نزدیک شده بود و قرار بود نیمه ی شعبان که ده روز دیگه بود , تو منزل آقا جان برگزار بشه ...
نیره با رقیه و بانو خانم و ستاره , دختر خانم , رفتن خرید عروسی …
من نرفتم چون هنوز جهاز حاضر نبود و من فرصت کمی داشتم ... اون روز یکشنبه بود و جمعه قرار بود جهاز رو ببریم … در عین حال خیلی بی حوصله بودم چون از اکبر خبری نداشتم و هنوز نیومده بود ... دلم برای بچه ام تنگ شده بود و بی طاقت بودم ... مثل مرغ پرکنده بی هدف راه می رفتم و چشم از در برنمی داشتم ... سه ماه بود ازش خبر نداشتم و نمی تونستم جلوی احساسم رو که دلتنگی بود رو بگیرم ... بدخلق شده بودم و همش بغض داشتم و دیگه دلشوره هم بهش اضافه شده بود …
هر وقت میومدم بشینم سر کار , یکی میومد دنبالم و تا می رفتم و برمی گشتم و بعدم خسته بودم , کارم رو عقب میانداخت تا بالاخره زهرا و کوکب هم اومدن به کمکم و جهاز رو حاضر کردیم و همه چیز به موقع حاضر شد و حتی لباس عروس رو هم دوختیم …
و صبح جمعه یک ماشین باری گرفتیم ... کوکب و نیره رو حبیب برد که آینه قران ببرن ... من و ملیحه و زهرا با رضا رفتیم …
گفتم بهت , خونه ی نیره نبش کوچه ی نورمحمدیان بود ... یک خونه ی دو طبقه و خیلی بزرگ ... نمی دونی چه احساسی داشتم ... همه ی موهای بدنم بلند شده بود و یه لرز خفیف به تنم افتاده بود ... روزی که قاسم اونو از من خواستگاری می کرد , فکر نمی کردم حتی یک بقچه بتونم برای اون تهیه کنم و چه غمی توی دلم بود و حالا با سربلندی جهاز اونو آورده بودم …
ناهید گلکار