داستان عزیز جان
قسمت صد و دوم
بخش چهارم
- متاسفم , به خدا خیلی سخته اون دو تا بچه بی مادر شدن ... خدا برای کسی نخواد ... ببخشید آقای دکتر ولی بچه از مادر یتیم میشه ... نمک به زخم تون نریزم ولی خیلی متاسف شدم …
و باز برای همدردی آه بلندی کشیدم و گفتم : دنیا همینه ... خوب بچه ها دخترن یا پسر ؟
خانمه گفت : هر دو دخترن هشت سال و پنج سال …
گفتم : دختر کوچیک منم نه سالشه , اسمش ملیحه اس … راستش دختر بهتره , واقعا دردسرش کمتره …
دکتر چرا خانم فوت کردن ؟
دکتر گفت : والله حصبه گرفته بود ولی خیلی زود روش اثر گذاشت و نتونستیم نجاتش بدیم …
گفتم : والله شما بدتون نیاد ؛ بعضی از این دکترا هیچی نمی فهمن …
یه دفعه به خودم اومدم که نرگس میشه این قدر بلبل زبونی نکنی ... بد شد ...
اومدم درستش کنم … گفتم : خدا کنه همه مثل شما خوب و باوجدان باشن …
دکتر گفت : شما کی شوهرتون فوت کرده ؟
یه دفعه موندم چی بگم ... گفتم : برای چی ؟
و صورتم رفت تو هم و به هوای اینکه چیزی بیارم از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو مطبخ ... نیره داشت چایی می ریخت …
به نیره گفتم : نمی دونم اینا برای چی اومدن ؟
نیره گفت : شما ماشالله عزیز جان اجازه نمی دی … حرف نزن بذار ببینیم برای چی اومدن ... همش صدای شما میاد …
گفتم : وا ... زیاد حرف زدم ؟ باشه …
و برگشتم تو اتاق و گفتم : الان چایی رو دخترم میاره ... ببخشید شما برای چی اومده بودین ؟
خانمه گفت : دکتر اون شب که با هم کار می کردین , شیفته ی شما شده ... من خواهرش هستم ... پرس و جو کردیم ؛ شما شوهر ندارین , اگر می شد با برادر من ازدواج کنین می تونین خیلی خوب با هم کار کنین و بچه ها رو بزرگ کنین ...
واقعا مثل خان باجی زدم زیر خنده و با همون حال گفتم : کاش شما بیشتر پرس و جو می کردین چون به شما درست همه چیز رو نگفتن ... من دو تا داماد دارم و یک پسر گردن کلفت …
شوهر هم دارم ولی با هم زندگی نمی کنیم چون زن گرفته ...
و باز خندیدم و به دکتر گفتم : شما هم میون پیغمبرها , جرجیس رو انتخاب کردین ... این همه زن و دختر که آرزو دارن زن دکتر بشن , اومدی سراغ من که هزار تا دنباله دارم … از شما بعید بود آقای دکتر …..
دکتر گفت : خیلی ببخشید ... به من گفتن شما تنها هستین وگرنه جسارت نمی کردم ...
گفتم : اشکالی نداره , خوب پیش میاد ... حالا من از این به بعد پُز می دم که خواستگار دکتر داشتم ...
و بلند خندیدم و اونام خندیدن ….
دکتر در حالی که از جاش بلند می شد , گفت : خیلی شما رو تحسین می کنم ... واقعا اون شب منو تحت تاثیر قرار دادین و فکر می کنم شوهر شما خیلی اشتباه کرده ...
حالا از تو چه پنهون نگاه عاشقانه ای هم به من کرد و صورتش قرمز شد و دست و پاشو گم کرد ... من مونده بودم که حالا چیکار کنم !!!! …
بالاخره خداحافظی کردن و راه افتادن ... به حیاط که رسیدن دوباره صدای زنگ در اومد ...
نیره درو باز کرد و صدای فریاد شادی نیره بلند شد و بعدم اکبر وارد حیاط شد …
اومد اونم با چه وضعی ... ریشش دراومده بود و لباس هاش کثیف و سر و صورتش پر از خاک …
خلاصه آبروی منو جلوی خواستگارم برد … بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در برن بیرون ...
من که دیگه از خوشحالی اومدن اکبر اونا رو ول کردم و سر و روی خاکی اونو غرق بوسه کردم … اکبر پرسید : اونا کی بودن ؟
گفتم : خواستگار …
گفت : ما که دختر دم بخت نداریم ... یعنی چی ؟ …
گفتم : وا پس من کیم ؟ برای من اومده بودن …
خندید وموضوع رو جدی نگرفت ... گفت : نه , راستی ؟ ...
نیره گفت : راست میگه عزیز جان , برای اون اومده بودن … عزیز خوشگله هنوز خواستگار دکتر داره ... جای آقام خالی ……
عزیز جان می گفت و به یاد اون خاطره خودش بلند می خندید …..
بعد ادامه داد : من بعدا با اون دکتر خیلی کار کردم ... حالا برات تعریف می کنم …..
پرسیدم : عزیز جان تو رو خدا بگو شمام از اون خوشت اومده بود ؟ ….
بازم خندید و گفت : راستشو بگم ؟ نه ... من هیچ وقت جز اوس عباس نمی تونستم به کسی حتی فکر کنم ... برای همین بود که می تونستم همه چیز رو به شوخی و خنده برگزار کنم …
ناهید گلکار