داستان عزیز جان
قسمت صد و سوم
بخش اول
اکبر اول سوغاتی هایی که آورده بود رو وسط اتاق پهن کرد ... خودش خیلی ذوق زده بود و احساس مردونگی بهش دست داده بود …
وقتی دیدم که از هر کجا رد شده یک چیزی برای من خریده , منم ذوق کردم و ارزش کارش برام زیادتر شد …...
یادمه دو تا جعبه انارم با خودش آورده بود و چون خودش خریده بود , مرتب دون می کرد و ما رو مجبور می کرد انار بخوریم …
اکبر می گفت : بیشتر تو تبریز زندگی کردم و ترکی یاد گرفتم … از روس ها هم روسی یاد گرفته بود و برای شوخی گاهی با ما روسی حرف می زد …
اکبر به ماشین دم در توجهی نکرده بود ... شاید هم باورش نمی شد که ممکنه مال اون باشه …
ولی نیره بهش گفت : عزیز جان برات ماشین خریده …
نمی تونم بگم چقدر خوشحال شد و چون خیلی مهربون و دل نازک بود , به هر دلیلی به گریه می افتاد ... اون با دیدن ماشین نتونست جلوی گریشو بگیره ... هی منو ماچ می کرد و تشکر می کرد و می پرسید : آخه چه جوری از کجا پول آوردی عزیز جان ؟
اون فقط هفده سال داشت و من نمی دونستم کار خوبی کردم براش ماشین خریدم یا نه ... فقط می دونم که اون اونقدر به ماشین علاقه داشت که تا حالا هیچ وقت بدون ماشین نمونده و اگر من نمی خریدم , حتما خودش این کارو می کرد …
بالاخره عروسی نیره رسید ... توی خونه ی آقا جان با همون شکوهی که آقا جان برای محمود عروسی گرفته بود ... شام مفصل , نمایش روحوضی ... همه چیز عالی بود …
اکبر پشت فرمون نشست و من کنارش ... نیره و کوکب و زهرا و ملیحه هم عقب ... راه افتادیم تا بریم برای بزک کردن عروس , به طرف خونه ی آقا جان …
چه بازی ها داره سرنوشت ... یادم میومد که چقدر موقع عروسی بچه های آقا جان با حسرت از اون پنجره به بیرون نگاه می کردم و به یاد عروسی اسفبار خودم می افتادم و آه می کشیدم …
وقتی با ماشین وارد خونه ی آقا جان شدیم و ساز و دهل زن ها اومدن به استقبال ما , تو دلم می گفتم حالا امروزم نوبت منه …
صدای ساز و دهل بلند بود و بوی اسپند توی فضا رو پر کرده بود ...
همه از ما استقبال کردن … قاسم جلوتر از همه خودشو به ماشین رسوند ... من که از ماشین پیاده شدم , دست منو گرفت و بغلم کرد و محکم به خودش فشار داد … پشت سر هم می گفت : مرسی خاله جون ... خیلی ممنونم ازت که نیره رو دادی به من ...
منم خندیدم و گفتم : من که ندادم , تو گرفتیش... وقتی تو قنداق بود دادم به تو , دیگه پس ندادی …
با صدای بلند خندید و باز منو بغل کرد و گفت : الهی قربونت برم خاله ... خیلی دوستت دارم , تو خیلی ماهی …….
تا من با قاسم حرف می زدم , نیره و بچه ها رفته بودن توی خونه ... دور عروس بزن و بکوب راه افتاده بود ... رفتم تو ؛ دیدم رقیه و بانو خانم دارن می رقصن ... منم چادرمو ور داشتم و با اونا شروع کردم و تازه یادم اومده بود که این کارم خوب بلدم ... چون دوباره مجلس گرم شد و شور حال عجیبی پیدا کرد و تقریبا همه به وجد اومدن و خانمم به خاطر من اومد وسط و خلاصه همه تا می تونستن قر دادن …
خوب عروسی دخترم بود و من خیلی خوشحال بودم ………..
بعد هوس کردم برم اتاقم رو ببینم … مثل همون وقت ها بود ... ساکت و دور از هیاهوی عمارت …..
نشستم لب پنجره ولی باز از اونجا اوس عباس رو دید زدم که داشت کار می کرد و یک چشمش به پنجره ی اتاق من بود ... یاد روزهایی که عاشق اون شدم , افتادم و خیلی دلم خواست که اونم توی عروسی نیره باشه و می دونستم که دلش اینجاس ولی خجالت می کشه بیاد و دلم براش سوخت …
ناهید گلکار