داستان عزیز جان
قسمت صد و سوم
بخش دوم
از اونجا به حیاط نگاه کردم , بیا و برویی که برای دختر من بود ... هر کسی یک طرف می دوید و کاری انجام می داد …
تازه فهمیدم که هیچ کدوم از اونچه که به دست آوردم , برام مهم نیست …. همه چیز در نظرم کوچیک و حقیر شد ... بعد فکر کردم نرگس اینا همون موقع هم کوچیک بود ؛ تو نمی فهمیدی ...
و تصمیم گرفتم هرگز یادم نره که هیچ چیزی رو توی زندگی برای خودم بزرگ نکنم چون نیست ... نه غمش نه شادی ؛ هیچکدوم …….
نیره رو بردن برای بزک کردن و ستاره خانم ( دختر خانم ) گفت : خودم می خوام یک مدل جدید درستش کنم …
وقتی کار عروس تموم شد , منو صدا کردن تا برم و اونو ببینم … من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم ... با هم بلند شدیم و رفتیم تا عروس رو ببینیم ……
بچه ام اونقدر خوشگل شده بود که همه ازش تعریف می کردن … توی موهاش چراغ های ریزی گذاشته بودن که سیمشو دادن دست نیره و اونم هی روشن و خاموش می شد …
نیره منو صدا کرد و در گوشم گفت : عزیز جان اینو دوست ندارم , بگو وردارن …
خندیدم و گفتم : قربونت برم خیلی خوشگل شدی ... اون موقع که می ذاشتن باید می گفتی , دیگه حالا دیر شده ، حرف نزن ….
و همین باعث شد که تمام شب رو معذب و شاکی بمونه ….
بین مهمون ها زهرا خانم و دکتر مصدق هم بودن که من خیلی از دیدنش خوشحال شدم و یه مدت پیشش نشستم …
زهرا خانم می گفت : هر شب صدای داد و هوار از خونه ی شما میومد و اوس عباس مست می کرد و فحش های بد می داد ... خیلی حال و روز خوبی نداشتن تا خونه رو فروختن و رفتن ولی شنیدم تو خوبی و از این بابت خوشحال شدم …..
خدا رو شکر نمایش روحوضی شروع شد و من دیگه مجبور نبودم با هر کس سلام و احوال پرسی کنم و یک سری هم گزارش در مورد زندگیم بدم …
بعد از نمایش روحوضی , شام دادن و کم کم موقع رفتن شد ...
من باز کنار اکبر نشستم و راه افتادیم و وقتی از در حیاط بیرون اومدیم , خودم اوس عباس رو دیدم ... سیگار دستش بود و خیلی دور وایساده بود …..
دلم فرو ریخت ولی به کسی نگفتم چون نمی خواستم کوچیک بشه ……. فقط به نیره گفتم که بدونه آقاش یادش نرفته …….
احساس خستگی می کردم و دلم می خواست تنها بشم ... برای همین به محض اینکه عروس و داماد رو دست به دست دادیم , من برگشتم خونه و رقیه و زهرا پیش نیره موندن …… خوب خیالم راحت بود چون رقیه خاله اش بود و نگرانی از این بابت نداشتم …..
وسط های پاییز بود , فصلی که من خیلی دوست داشتم …. نزدیک دو ماه از عروسی می گذشت و مدتی بود که اکبر هم رفته بود …
نتونستم حتی به هوای ماشین اونو نگه دارم … اونم مثل خودم بلندپرواز بود و می گفت : تو این سفرها هر دقیقه چیزهای تازه ای یاد می گیرم ... شهرهای مختلف رو می ببینم و تجربه پیدا می کنم …
خوب من کلا جلوی خواسته ی هیچ کس رو نمی گرفتم به خصوص بچه هام که بهشون حق انتخاب می دادم ...
پس مخالفت نکردم و اونم رفت ….
ناهید گلکار