خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۶/۵/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و سوم

    بخش سوم




    حالا من و ملیحه توی خونه تنها بودیم … هر کس میومد دنبال من , ملیحه رو با خودم می بردم …
    کارم شبانه روزی بود و بیشتر هم شب ها زائو داشتم …
    خوب اون بچه می خواست صبح بره مدرسه و از خستگی نمی تونست بیدار بشه و این برای من خیلی سخت شده بود …

    تا یک روز کوکب اومد خونه ی ما … اون که می رسید , فورا من مرتضی رو که خیلی هم شیرین شده بود بغل می کردم و تا تو خونه بودم از بغل من پایین نمی اومد … اون یکی از دلخوشی های من تو زندگی شده بود و سر منو گرم می کرد ...

    چند روزی نذاشتم بره ... هم برای اینکه ملیحه تنها نباشه هم برای خاطر مرتضی ... دیگه دلم نمی خواست ازش دور باشم ... به عشق اون میومدم خونه و باهاش بازی می کردم و اون بچه هم به من علاقه ی خاصی داشت و این محبت منو نسبت به اون بیشتر می کرد …….
    کمتر اتفاق میفتاد که دو سه تا زائو در روز نداشته باشم پس وجود اونا برام نعمتی بود ... این بود که همونجا موندن و یه اتاق بهشون دادم و اثاثشون هم آوردن و جا به جا شدن …..
    هم من تنها نبودم و هم کوکب از اون خونه ی کوچیک نجات پیدا کرده بود … حالا دیگه خیالم راحت بود …

    به حبیب گفتم : اینجا اصلا پولتو خرج نکن ... هرچی می تونی پس انداز کن تا بتونی خونه تو بسازی و از اینجا بری تو خونه ی خودت …
    ولی این حرف من باعث شد که اون خیالش راحت بشه و پولاشو جای دیگه ای خرج کنه … عرق می خورد و من می فهمیدم بیشتر موقع ها مست میومد خونه …… از صدای دعوا و گریه های کوکب احساس خطر می کردم ... چند بار به حبیب گفتم ولی انکار کرد و گفت کوکب دورغ میگه ….
    ولی می دیدم که بچه ام همیشه یک چشمش خونه و یکی دیگه اشک ……
    حالا پول روی پول می ذاشتم ... اینقدر داشتم که نمی دونستم باهاش چیکار کنم و به فکر خرید زمین افتادم …
    یه قطعه زمین پونصد متری از پسر ربابه خریدم ... اون سه هزار متر زمین بود ... خودش ساخته بود و پونصد مترشم من گرفتم و دادم به پدر رضا که معمار بود تا اونو بسازه ……
    باهاش قرارداد بستم , پیش پرداخت دادم و اونم شروع کرد به ساختن ... نقشه ی اونم خودم دادم و بهش گفتم چه جوری اون خونه رو درست کنه …
    این بار اکبر چهار ماه نیومد ... طوری شده بود که از دلتنگی شب ها نمی خوابیدم و یک پهلو ؛ چشم به در گریه می کردم ... ازش خبر نداشتم و این بی خبری داشت منو می کشت …..
    یک روز بعد از ظهر دراز کشیده بودم که یک دفعه یادم اومد که نزدیک سمنوپزون شده و من هنوز گندم خیس نکردم … بلند شدم و رفتم تا این کارو انجام بدم که صدای در اومد ...

    حبیب پرید و درو باز کرد و گفت : عزیز جان اومدن دنبالتون ...

    من فورا روی گندم ها آب ریختم و گذاشتم خیس بخوره ... بعد رفتم وسایلم رو برداشتم و آدرس رو دادم و رفتم …
    خیلی طول کشید و حدود ساعت یازده شب برگشتم … همیشه میومدن دنبالم و منو برمی گردوندن ... همه می دونستن که این قانون منه …

    کلید انداختم رفتم تو ولی دیدم چراغ اتاق مهمون خونه روشنه و صدای حرف میاد ... خوشحال شدم و فکر کردم اکبر اومده ...

    با ذوق و شوق رفتم تو ….. مثل اینکه یک دیگ آب جوش ریختن روی سرم ……
    اوس عباس اون بالای اتاق نشسته بود و سیگار می کشید … منو که دید ترسید … چون اونقدر که برافروخته شده بودم که معلوم بود حال خوبی ندارم و فهمید که من دیگه اون نرگس سابق نیستم ……
    گفتم : به به اوس عباس ... اُغور به خیر ... این طرفا ؟ مفقود شده بودی ...چی شد دوباره پیدات شد ؟

    گفت : خوبی عزیز جان ؟
    گفتم : اووووووو ...... خیلی خوبم .... ولی از ظاهرت پیداس تو خیلی خوب نیستی …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان