خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۲۰:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و چهارم

    بخش اول




    گفت : همین که شماها رو خوب می ببینم خوبم ...
    گفتم : کاری داری این موقع شب اومدی ؟
    گفت : نه , سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم …..
    گفتم : خیلی ممنون ... من اومدم و خیلی هم خسته ام , حالا می تونی بری … من خسته ام می خوام برم بخوابم …
    کوکب گفت : عزیز جان شام خوردی ؟

    گفتم : نه , ولی اشتهام کور شد (من اگر از گرسنگی می مردم , خونه ی کسی غذا نمی خوردم ) برام سفره می انداختن و خیلی عزت می ذاشتن ولی این کارو دوست نداشتم و هرگز نکردم … اِلا شربت و چایی , لب به هیچی نمی زدم …
    ولی گرسنه رفتم و خوابیدم ... حالا قلبم به شدت می زد و توان از بدنم گرفته بود … بغض گلومو گرفت و های های گریه کردم … شاید هم دلم براش تنگ شده بود ...
    اوس عباس مرد چهارشونه ی قد بلند و قوی هیکل و با جبروتی بود … حالا یک مرد لاغر و نحیف با ریش سفید و صورت چروک خورده برگشته بود ... خدا می دونه که راضی نبودم ... دلم می خواست اونم موفق و خوشبخت باشه چون عشق من به اون برای ابد بود ... دعاهای من برای بیرون کردن این عشق بی ثمر مونده بود …
    دلم می خواست برم و ازش دلجویی کنم ... دلم می خواست با هم دوست باشیم و اون محبتشو از بچه ها نگیره …

    آخه عشق که فقط بغل خوابی نیست ... اگر دوست داری باید برای خودش باشه وگرنه اون خودپرستیه نه عشق ... و من اونجا به این اعتراف کردم که نمی خوام اون بدبخت باشه … نمی خوام خاری و خفتش رو ببینم ... دوباره بلند شدم تا تحقیری که اونو کردم جبران کنم ولی دیدم رفته …
    از خودم به خاطر کاری که کردم بدم اومد بود و گفتم : روزی که نرگس تو دوباره این کارو بکنی , برای من مُردی ... نمی خوام قلبت سیاه بشه ...

    و با وجود خستگی زیاد تا نماز صبح به خودم پیچیدم و توبه کردم …
    ولی باز به خدا گفتم : ای خدای مهربونم تو به من بگو واقعا زنی توی دنیا پیدا میشه که شوهرش بعد از دو سال از پیش یه زن دیگه بیاد و بازم خوش رفتار باشه ؟
    و خودم جواب دادم ... نرگس اگرم نیست , تو باش ... بذار کسی نفهمه که چقدر داری درد می کشی …
    چند روز بعد که هوا داشت تاریک می شد , دوباره اوس عباس اومد …

    من گلدون های زیادی توی حیاط داشتم ... شمدونی , یاس , شویدی , کاغذی , دور تا دور حیاط رو گرفته بود ... توی طاقچه های پنجره پر از گلدون های گل بود ...
    حالا گندم ها رو هم توی سینی پهن کرده بودم و داشتم به گلدون ها می رسیدم و فکر می کردم که آیا اکبر برای سمنوپزون می رسه یا نه که صدای در اومد ... تنها فکری که کردم این بود که اکبر برگشته و من بدون چادر درو باز کردم … دیدم اوس عباسه …
    گفتم : سلام , خوش اومدی ... چادر سرم نیست ولی خوب بیا تو ... عیب نداره , هنوز نامحرم نیستیم ... بیا تو پیداس که با من کاری داری که هی میای ……
    شکسته و آروم اومد تو ... خسته به نظر می رسید …

    من داشتم گلدونا رو آب می دادم , اونم نشست روی پله ی ایوون ... کوکب و ملیحه اومدن و باهاش روبوسی کردن ... خوشحال شده بود ... مرتضی رو بغل کرده بود و به خودش فشار می داد ولی بچه غریبی کرد و رفت بغل کوکب …
    بعد رو کرد به منو گفت : گندم ها رو خیس کردی ؟

    گفتم : آره دیگه , نذر دارم ... خوب بانو خانم هم نذرشو گذاشته رو ی دیگ من … بعدم اصلا این کارو دوست دارم ….

    گفت : منم خیلی دوست داشتم ... می ذاری بیام هم بزنم ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان