داستان عزیز جان
قسمت صد و چهارم
بخش اول
گفت : همین که شماها رو خوب می ببینم خوبم ...
گفتم : کاری داری این موقع شب اومدی ؟
گفت : نه , سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم …..
گفتم : خیلی ممنون ... من اومدم و خیلی هم خسته ام , حالا می تونی بری … من خسته ام می خوام برم بخوابم …
کوکب گفت : عزیز جان شام خوردی ؟
گفتم : نه , ولی اشتهام کور شد (من اگر از گرسنگی می مردم , خونه ی کسی غذا نمی خوردم ) برام سفره می انداختن و خیلی عزت می ذاشتن ولی این کارو دوست نداشتم و هرگز نکردم … اِلا شربت و چایی , لب به هیچی نمی زدم …
ولی گرسنه رفتم و خوابیدم ... حالا قلبم به شدت می زد و توان از بدنم گرفته بود … بغض گلومو گرفت و های های گریه کردم … شاید هم دلم براش تنگ شده بود ...
اوس عباس مرد چهارشونه ی قد بلند و قوی هیکل و با جبروتی بود … حالا یک مرد لاغر و نحیف با ریش سفید و صورت چروک خورده برگشته بود ... خدا می دونه که راضی نبودم ... دلم می خواست اونم موفق و خوشبخت باشه چون عشق من به اون برای ابد بود ... دعاهای من برای بیرون کردن این عشق بی ثمر مونده بود …
دلم می خواست برم و ازش دلجویی کنم ... دلم می خواست با هم دوست باشیم و اون محبتشو از بچه ها نگیره …
آخه عشق که فقط بغل خوابی نیست ... اگر دوست داری باید برای خودش باشه وگرنه اون خودپرستیه نه عشق ... و من اونجا به این اعتراف کردم که نمی خوام اون بدبخت باشه … نمی خوام خاری و خفتش رو ببینم ... دوباره بلند شدم تا تحقیری که اونو کردم جبران کنم ولی دیدم رفته …
از خودم به خاطر کاری که کردم بدم اومد بود و گفتم : روزی که نرگس تو دوباره این کارو بکنی , برای من مُردی ... نمی خوام قلبت سیاه بشه ...
و با وجود خستگی زیاد تا نماز صبح به خودم پیچیدم و توبه کردم …
ولی باز به خدا گفتم : ای خدای مهربونم تو به من بگو واقعا زنی توی دنیا پیدا میشه که شوهرش بعد از دو سال از پیش یه زن دیگه بیاد و بازم خوش رفتار باشه ؟
و خودم جواب دادم ... نرگس اگرم نیست , تو باش ... بذار کسی نفهمه که چقدر داری درد می کشی …
چند روز بعد که هوا داشت تاریک می شد , دوباره اوس عباس اومد …
من گلدون های زیادی توی حیاط داشتم ... شمدونی , یاس , شویدی , کاغذی , دور تا دور حیاط رو گرفته بود ... توی طاقچه های پنجره پر از گلدون های گل بود ...
حالا گندم ها رو هم توی سینی پهن کرده بودم و داشتم به گلدون ها می رسیدم و فکر می کردم که آیا اکبر برای سمنوپزون می رسه یا نه که صدای در اومد ... تنها فکری که کردم این بود که اکبر برگشته و من بدون چادر درو باز کردم … دیدم اوس عباسه …
گفتم : سلام , خوش اومدی ... چادر سرم نیست ولی خوب بیا تو ... عیب نداره , هنوز نامحرم نیستیم ... بیا تو پیداس که با من کاری داری که هی میای ……
شکسته و آروم اومد تو ... خسته به نظر می رسید …
من داشتم گلدونا رو آب می دادم , اونم نشست روی پله ی ایوون ... کوکب و ملیحه اومدن و باهاش روبوسی کردن ... خوشحال شده بود ... مرتضی رو بغل کرده بود و به خودش فشار می داد ولی بچه غریبی کرد و رفت بغل کوکب …
بعد رو کرد به منو گفت : گندم ها رو خیس کردی ؟
گفتم : آره دیگه , نذر دارم ... خوب بانو خانم هم نذرشو گذاشته رو ی دیگ من … بعدم اصلا این کارو دوست دارم ….
گفت : منم خیلی دوست داشتم ... می ذاری بیام هم بزنم ؟
ناهید گلکار