خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۲۰:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و چهارم

    بخش دوم




    گفتم : بیا ولی خواهشاً زود خودتو جا نکن ... بیا هم بزن و برو ….

    گفت : می دونم … می دونم …
    ولی برای یه چیز دیگه اومدم ... شنیدم که داری خونه می سازی …….
    گفتم : آره ... برای چی ؟

    گفت : بده به من … من برات می سازم ... آخه من سلیقه ی تو رو می دونم , می خوام برات سنگ تموم بذارم ……
    گفتم : نمی شه .. من با پدر رضا قرارداد بستم ... خیلی وقته شروع کرده ... اما اگر نظری داری , خوب برو بهش بگو ……

    مِن و مِنی کرد و گفت : آخه …
    من فهمیدم اون چرا می خواد خونه ی منو بسازه ... حتما بی کاره و بی پول …
    گفتم : اوجا رو که نمی شه ولی خونه ی کوکب رو می خوام بسازم ... هر وقت خواستم شروع کنم , می دم به شما ... تا اون موقع کاراتو بکن , بیا پیش من تا با هم خونه ی کوکب رو بسازیم …

    معلوم بود که از حرفای من خوشش نیومده بود ... با ناراحتی بلند شد که بره ...

    نیره براش چایی و شیرینی آورد ... باز نشست …

    همون موقع در زدن و اومدن دنبالم ... من فوراً حاضر شدم و کوکب رو صدا کردم و کمی پول دادم بهش و گفتم : از آقات بپرس , اگر بی پوله از قول خودت بهش بده ... نذار بفهمه من دادم ...

    و کیفم رو برداشتم و راه افتادم …
    به حیاط که رسیدم , اومد جلوی من وایساد و با نگرانی پرسید : این موقع شب می ری بیرون ؟ یه وقت اتفاقی برات نیفته ...
    یک چشم غره بهش رفتم و وسایلم رو برداشتم و بدون خداحافظی رفتم …

    راستش از این حرف اون کلی عصبانی بودم ... خوب دلیلش هم که معلومه …
    وقتی برگشتم , نزدیک صبح بود ….
    رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم یکی تو اتاقم خوابیده ... از ترس دلم فرو ریخت …

    گفتم نرگس انسانیت به کسی نیومده ... می خواستم با لگد بزنم به پهلوش و بیرونش کنم …

    اول رفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم تا تصمیم بدی نگیرم که باعث پشیمونی بشه …
    توی دل شب سرمو کردم بالا و گفتم : خدایا کمک کن تا هیچ وقت دل اونو نشکنم … حالا باهاش چیکار کنم ؟ …
    در حالی که قلبم به شدت می زد و زانوهام سست شده بود , چراغ رو روشن کردم تا بیدار بشه ؛ بعد حسابشو برسم که اکبر رو دیدم تو رختخواب من خوابیده …

    یک نفس راحت هم اونجا کشیدم و خدا رو شکر کردم که اولا اوس عباس نبود و دوما بچه ام برگشته بود ……...
    اکبر بیدار نشد … پیدا بود که خیلی خسته س ... نماز خوندم و کنارش خوابیدم و صبح با نوازش اون بیدار شدم … بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش …….
    کوکب اومد و مرتضی رو انداخت تو رختخواب من تا باهاش بازی کنیم چون اون خیلی بازی تو رختخواب رو دوست داشت …

    در ضمن گفت : عزیز جان امانتی رو دادم , اونم بدون معطلی گرفت …
    اوس عباس برای هم زدن دیگ سمنو نیومد و دیگه خبری ازش نبود ... کوکب بچه ی دومش, حشمت , رو به دنیا آورد و حالا زهرا هم دو تا دختر داشت و یک پسر …
    نیره یک پسر که اسمشو آقا جان , محمد گذاشت و چند روز بعد از به دنیا اومدن محمد آقا جان فوت کرد ...

    مرگ اون آدم خوب و مهربون , تهرون رو عزادار کرد ... نمی دونی مردم براش چیکار می کردن ... فقرایی که دستشونو می گرفت در عزای اون خون گریه کردن و از خونه ی آقا جان تا چهل روز صدای قران قطع نشد …..
    خیلی از کسبه که اونو می شناختن , تا یک هفته دکانشونو باز نکردن ... بهت بگم من ندیده بودم برای کسی این طوری عزاداری بشه که برای زین العابدین خان نورمحمدیان توی تهرون شد و من یکی از اونایی بودم که همیشه بهش مدیون موندم .....
    و وقتی بچه ی دوم نیره پسر به دنیا اومد , اسمشو زین العابدین گذاشتن که ما اونو عابدین صدا می کردیم …...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان