داستان دل ❤️
قسمت هشتم
بخش اول
سری تکون داد و گفت : می دونم بابا ... خودمم دلم شور می زنه ولی چیکار کنم ؟ میگم از این ستون به اون ستون فرجه ...
مامان گفت : آخه مرد حسابی , نگفتم نکن ؟ ... کسی میگه از این ستون به اون ستون فرجه که یک کاری بکنه ... تو که می ری اداره و برمی گردی و همین حقوق ارتش رو داری , چه انتظاری داری ؟ از آسمون که پول نمیفته ... خوب توام یک تکونی به خودت بده , بعد از ظهرها یک جا کار کن ...
چه می دونم یک حرکتی بکن ... اینجا بخوابی و مهندس خونه ی تو رو درست کنه , فردا ازت انتظاراتی داره که نمی تونی بگی نه ... این بچه بهتر از تو می فهمه ...
بابا گفت : چیکار کنم ؟ نفست از جای گرم درمیاد زن ... حرفا می زنی , انگار خودم نمی دونم ... ولی میگم شاید فرجی بشه , خدا کمک کنه دست و بالم باز بشه ، پولشو بدم ...
گفتم : تو رو خدا بابا جون ... شما احتیاج به معجزه دارین و اونم محاله ... ولش کن , خونه نمی خوایم ... خودمون بعدا یک طوری درستش می کنیم ... من فردا با مهندس حرف بزنم ؟ از طرف شما پیغام بدم که کارو شروع نکنه ؟
سرشو با افسوس تکون داد و گفت : نمی دونم آقا بگو , خودمم بهش تلفن می کنم امشب ...
سر شب مامان به بابا گفت : پاشو , پاشو مرد یک زنگ بزن تا کار از کار نگذشته ...
بابا مثل اینکه راضی به این کار نبود , گفت : تو بزن نکنه مادرش گوشی رو برداره ... اگر خونه بود , گوشی رو بده من ...
مامان در حالی که زیر لب با خودش حرف می زد , شماره رو گرفت و با زینت خانم سلام و احوالپرسی کرد و اونم گفت که مهندس خونه نیست ...
و قرار شد هر وقت اومد به ما زنگ بزنه ...
ولی اون شب در حالی که همه منتظر تلفن مهندس بودیم , زنگ نزد .
فردا من راس ساعت هشت تو شرکت بودم اما رضا نبود ...
خانم اسلامی گفت : مهندس صبح زود میاد و میره سر ساختمون ...
و مقدار زیادی صورت وضعیت و فاکتور گذاشت رو میز و گفت : اینا باید امروز آماده بشه ....
باید اونا رو بع صورت مرتبی که مهندس می خواد , آماده کنیم ...
اون روز رضا خیلی دیر اومد شرکت و جز یک سلام دسته جمعی با من حرفی نزد ...
با عجله چند تا تلفن کرد که من فقط متوجه شدم کار خونه ی ما رو شروع کرده و این بدترین خبری بود که اون روز به من رسید ولی به هیچ عنوان نمی شد باهاش حرف بزنم چون یک جا آروم و قرار نداشت ...
حدود ساعت سه دوباره اومد و با اون دو تا کارمند مردش رفت و من و خانم اسلامی و صفدر تنها موندیم ...
تا آخر وقت که اسلامی می خواست بره , با لحن عجیبی از من پرسید : شما رو هم که مهندس می رسونه ؟ ...
گفتم : نه برای چی ؟ خودم می رم , همچین قراری نیست ...
یک خنده ی معنی دار به من کرد که اصلا خوشم نیومد ...
پرسیدم : چرا ؟
گفت : چی چرا ؟
گفتم : این خنده ی شما برای چی بود ؟ لطفا منظورتون رو واضح بگین ...
گفت : نه خدا رو شاهد می گیرم همین طوری , ناراحت نشین ...
صفدر که حرف ما رو گوش می کرد , گفت : آقا رفته برق الستون , اصلا نمیاد ... از همونجا می ره خونه ...
ناهید گلکار