داستان دل ❤️
قسمت هشتم
بخش دوم
کیفم رو برداشتم ... راه بین شرکت و خونه ی ما خیلی زیاد بود ... پول زیادی نداشتم که هر روز با تاکسی برم و بیام ... تا حقوق هم که خیلی راه بود , هنوز دو جلسه مدرسه رفته بودم و یک روز و نصفی اینجا کار کردم ...
با خودم فکر کردم این مردای بدبخت چقدر باید زحمت بکشن تا خرج یک خانواده رو بدن , تازه ازشون هم طلبکاریم ...
فکر کن یک ماه کار کنی , همه رو خرج زن و بچه بدی ؛ تازه بهت بگن کم کار کردی ... من که حاضر نبودم حقوقم رو بدم ...
بابا اون روز هم نتونست با رضا تماس بگیره و باز مادرش گفت : رضا دیروقت اومده ... حتما امشب میگم زنگ بزنه ...
ولی اون بازم زنگ نزد ...
و فردا من تصمیم گرفتم هر طوری هست باهاش حرف بزنم ... برای همین با بابا قرار گذاشتیم صبح خیلی زود با هم بریم شرکت و قبل از اینکه کار شروع بشه , تکلیف این کارو روشن کنیم ....
طوری که وقتی ما رسیدیم اون هنوز نیومده بود ... تو ماشین منتظر موندیم تا رضا اومد ...
من و بابا فورا پیاده شدیم ...
از دیدن بابا چنان ابراز خوشحالی کرد که آدم فکر می کرد یکی از عزیزترین کسانشو دیده ...
اومد جلو و گفت : به به چه روز خوبی شروع کردم ... عالی ... عالی ... آقا مرتضی گل و بلبل و سنبل ... چاکریم ... بفرما شرکت ما رو هم ببین ... حتما اومدین محل کار دخترتون رو ببینین ...
بابا گفت: راستش نه از تو خاطرم جمع بود ولی باید باهات حرف بزنم ...
رضا کلید انداخت رفتیم تو ... صفدر داشت تمیز می کرد ... هنوز رختخوابش کنار دیوار بود ... با عجله اونا را زد زیر بغلش و برد ...
رضا گفت : بفرمایید , خوش اومدین ... صفدر چایی داریم ؟
گفت : بله آقا حاضره ...
رضا همین طور که می رفت پشت میزش بشینه , به بابا گفت : بفرما بشین دوست عزیزم ...
من و بابا هم روبروش نشستیم ...
بابا گفت : ببین مهندس جان وقتتو زیاد نگیرم ... راستش زنگ زدم نبودی ... درسته که من بهت گفتم کار ساختمون رو شروع کنیم ولی منظورم این نبود که شما این کارو بکنی ... می خواستم ... راستش ... اول باید پول دستم بیاد بعدا ... برای همین ازت خواهش می کنم هرچی تا حالا هزینه کردی به من بگو و کارو تعطیل کن ... این طوری راحت ترم ...
ناهید گلکار