داستان دل ❤️
قسمت هشتم
بخش سوم
رضا خیلی خونسرد در حالی که کاغذهاشو جابجا می کرد , گفت : به خدا ترسیدم گفتم الان این وقت صبح با من چیکار داری ... پا شدی اومدی اینجا اینو به من بگی ؟ ...
خوب رفیق من که می دونستم این کارو شروع کردم , نمی دونستم ؟ ... من که گفتم من انجام می دم , از شما بعدا می گیرم ... چه حرفی مونده ؟ ...
هر کار بکنم با فاکتور و رسید و لیست کارگرها می دم به شما ... بدون اجازه هم خرج اضافه نمی کنم , حواسم هست ... می خوای خودت برو سر کار وایستا ... این طوری هم خیال من راحته هم خیال خودت ...
دیدم بابا باز سست شده ... گفتم : آقای هوشمند ... لطفا از این کار منصرف بشین چون بدون رودروایسی ما الان پول ساختمون ساختن نداریم و معلوم نیست کی پول دستمون بیاد ... خواهشاً ولش کنین ... تا اینجا رو بابا ساخته بقیه اش رو هم خودش می سازه ...
گفت : حرفی نیست , هر چی شما بخواین ولی من گفته باشم اون کارو در کنار کارام انجام می دم ... برای پول هم عجله ای ندارم ... می تونین وقتی تموم شد اجاره یا رهن بدین و پول منو بدین ... خوبه ؟
بابا گفت : نه , این طوری شرمنده ی تو میشم ... خودم یک کاریش می کنم ...
گفت : خیلی خوب حالا که اصرار داری و منم دیگه دو روزه کارو شروع کردم و کنترات دادم , می خوای بیا با هم قرارداد بنویسیم ...
و رو کرد به منو و گفت : خوبه لی لا خانم ؟ به نظر من حالا که شروع شده شاید خواست خدا بوده , پس نه تو کارش نیارین , ما وسیله ایم ... چیکار کنم ؟ قرارداد ؟ یا کارو تعطیل کنیم ؟ نظر خودتونه ...
بابا یکم فکر کرد و نگاهی به من انداخت وگفت : پس اگر با قرارداد باشه , اشکالی نداره ... بنویسیم ...
گفتم : بابا ؟ نه لطفا ... تعطیل کنین ...
بابا گفت : تو برو سر کارت , خودم می دونم چیکار کنم ....
رضا گفت : لی لا خانم برای چی نگرانی ؟ من دستمزد رو هم از بابا می گیرم , الکی که کار نمی کنم ... اینم یک کاره دیگه برای من ... آقا مرتضوی گل , پس من ساعت سه از اینجا می رم سر کار شما ... شما هم تعطیل شدین بیاین اونجا ... هم به کار نظارت کنین و هم قرارداد رو می نویسیم و کار تموم ...
ان شالله تا هوا سرد نشده , تموم می شه و دیگه می تونی رهنش بدی و خلاص ...
ناهید گلکار