داستان دل ❤️
قسمت هشتم
بخش چهارم
بابا فورا با مهندس دست داد ولی اون بابا رو بغل کرد و روبوسی کردن و تا دم در بدرقه اش کرد و اونم رفت ... و این طوری قرار شد رضا خونه ی نیمه کاره ی ما رو تموم کنه ....
ولی من خیلی ناراحت بودم ... بابا که از سر کار اومد , خوشحال بود و یک کاغذ دستش بود و می گفت : دیگه خیالم راحت شد , قرارداد نوشتم ... نمی دونی زری تو این مدت کوتاه چقدر کار پیشرفت کرده ...
گفتم : ولی به خدا من احساس می کنم که این قضیه بو داره ... اصلا نمی شه باور کرد مهندس به خاطر عشق شما داره جانفشانی می کنه ...
مامان گفت : خدا به خیر بگذرونه , منم خوشبین نیستم ... حالا چه کلکی تو کارشه خدا عالمه و بس ...
چهارشنبه ها من باید صبح می رفتم مدرسه ... داشتم بچه های تازه وارد رو برای انتخاب تیم مدرسه امتحان می کردم , برای همین کارم خیلی طول کشید و چون از اونجا باید یکراست می رفتم شرکت , خیلی با عجله از در اومدم بیرون و رفتم به طرف خیابون اصلی تا تاکسی بگیرم ...
یک شخصی جلوی پام نگه داشت ... وقت نداشتم معطل تاکسی بشم , گفتم : سیدخندان ...
با دست اشاره کرد و منم سوار شدم ....
سرم پایین بود و داشتم تو کیفم دنبال پول خورد می گشتم که صدای عماد رو شنیدم ...
گفت : سلام ...
دستم تو کیف موند ... قلبم شروع کرد به تند تند زدن ... سرمو با تردید بلند کردم ... اول فکر کردم به نظرم رسیده ولی وقتی بهش نگاه کردم , دیدم خودشه ... عماد بود ...
عصبی شدم دستم می لرزید و داشتم پس میفتادم ...
گفتم : برای چی منو سوار کردی ؟ نگه دار , پیاده میشم ... گفتم نگه دار ...
گفت : لی لا به جون خودت از اینجا رد می شدم , همین ... اتفاقی تو رو دیدم ... خواهش می کنم ناراحت نباش ... بیا با هم یکم حرف بزنیم , شاید دلمون خالی بشه ... می خوام بدونم تو چطوری ؟
گفتم : به تو چه ... مگه دکتری ؟ گفتم نگه دار ....
پرسید : می ری سیدخندان چیکار کنی ؟ ...
گفتم : الله و اکبر ... بهت گفتم می خوام پیاده بشم , تو اصول دین می پرسی ؟
ناهید گلکار