داستان دل ❤️
قسمت هشتم
بخش پنجم
با التماس گفت : خواهش می کنم آروم باش , من که نمی خوام تو رو اذیت کنم ... به اندازه ی کافی این کارو کردم ...
با دست زد تو سر خودش و گفت : خاک بر سر من که هم زندگی تو رو خراب کردم هم زندگی خودمو ...
ولی قسم می خورم نمی خواستم اینطوری بشه لی لا ... آخه منِ احمق بعد از ده سال که تو رو دوست داشتم , باید عشقم رو این طوری بهت ابراز کنم ؟ ...
هزار تا نقشه برای زندگی خودمون کشیده بودم ... یک زندگی سالم در کنار تو ، حتی بچه هامون رو هم تصور کرده بودم ... این مامان ...
همش تقصیر این مامان بود ... هر چی می گفتم زودتر کارو تموم کن , دست دست می کرد ... اگر زودتر تو رو برام خواستگاری کرده بود و من از عشق تو مطمئن می شدم , دیگه این طور نمی شد ...
گفتم : حالا از کجا مطمئن شدی ؟ چطوری قبلا نفهمیدی و حالا که دیگه کار از کار گذشته , همه چیز دستگیرت شد ؟ از عشق خودت , از عشق من ؟ ... بگو چطوری فهمیدی ؟ باید می رفتی ازدواج می کردی تا بفهمی ؟
عماد بذار زندگیمو بکنم ... منو راحت بذار ... تا میام به خودم بیام و فراموشت کنم , سر راهم سبز میشی ...
من دختری نیستم که دوباره گول تو رو و نگاه های عاشقانه ی تو رو بخورم ... به اندازه ی کافی منو بازیچه ی دست خودت کردی ... بسم نشد ؟ ولم کن دیگه ... برای چی از آزار من لذت می بری ؟ ...
شب می ری پیش زنت و روز یاد من میفتی ... تف به تو ... یک روز به من خیانت کردی و حالا داری به اون زن خیانت می کنی ... تو دیگه کی هستی ؟ ...
بذار همون عمادی که تو ذهنم دارم رو نگه دارم ... تصویر بدی از خودت به من نشون نده ... خواهش می کنم نگه دار پیاده بشم ...
گفت : تو هر چی می خوای در مورد من فکر کن , هر فکری که خیالت رو راحت می کنه ولی به جون عزیزترین کسم که تو باشی , قسم می خورم پیش اومد ... حداقل بذار یک بار برات تعریف کنم , بعد در مورد من قضاوت کن ...
گفتم : حالا چه فرقی می کنه ؟ چی عوض میشه ؟ بگو جز اینکه من بیشتر درد بکشم , برای ما چه فایده ایی داره ؟ بذار ندونم ... بذار فکر کنم اونقدر که ده سال وانمود کردی منو دوست داری , نداشتی ...
من اون موقع که تو تمام زندگیم بودی حتی باهات در این مورد حرف نزدم ... حالا چرا وادارم می کنی که با تو که زن داری از عشق و عاشقی بگم ؟ ... نیستم , من دیگه اون لی لای قبلی نیستم ...
الانم دارم ازدواج می کنم ...
ناهید گلکار